فراخ آهنگلغتنامه دهخدافراخ آهنگ . [ ف َ هََ ] (ص مرکب ) دورپرواز. تیری که هدف های دور را میزند : از میان دو شاخهای خدنگ جست مقراضه ٔ فراخ آهنگ . نظامی .رجوع به فراخ شود.
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف َ ] (ص ) گشاد. (برهان ). واسع. مقابل تنگ . (یادداشت بخط مؤلف ). باز : خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی ).به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ اگرْت مملکت از حد روم تا خزر است . کسائی مروزی .
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف ِ ] (اِخ ) یا ذات الفراخ . جایی است در حجاز در دیار بنی ثعلبةبن سعد. (معجم البلدان ).
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف ِ ] (ع اِ) ج ِ فَرْخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بچه های طیوراست . (از فهرست مخزن الادویه ). رجوع به فَرْخ شود.
فراخفرهنگ فارسی عمید۱. وسیع؛ پهن؛ پهناور؛ گسترده: ◻︎ به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار / که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار (سعدی۲: ۶۴۷).۲. گشاد.۳. [قدیمی] فراوان.⟨ فراخ رفتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]۱. زیادهروی کردن.۲. سریع رفتن.
مقراضهلغتنامه دهخدامقراضه . [ م ِ ض َ / ض ِ ] (اِ) نوعی از پیکان تیر باشد و آن را دوشاخه سازند. (برهان ). نوعی از پیکان دو شاخه . (فرهنگ رشیدی ) (غیاث ). نوعی از تیر که پیکانش دوسر باشد و کارش بریدن است چنانکه اگر شاخی مطلوب بود بدان می توان برید خلاف تیرهای دی
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف َ ] (ص ) گشاد. (برهان ). واسع. مقابل تنگ . (یادداشت بخط مؤلف ). باز : خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی ).به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ اگرْت مملکت از حد روم تا خزر است . کسائی مروزی .
خدنگلغتنامه دهخداخدنگ . [ خ َ دَ ] (اِ) درختی است بسیار سخت که از چوب آن نیزه و تیر و زین اسب سازند و تیر خدنگ و زین خدنگ به این اعتبار گویند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). درختی است که چوب آن نهایت محکم و صاف و راست باشد چون اکثر از چوب آن تیر می سازند. لهذا مجازاً اسم تیر شده . (غیاث ا
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف َ ] (ص ) گشاد. (برهان ). واسع. مقابل تنگ . (یادداشت بخط مؤلف ). باز : خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی ).به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ اگرْت مملکت از حد روم تا خزر است . کسائی مروزی .
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف ِ ] (اِخ ) یا ذات الفراخ . جایی است در حجاز در دیار بنی ثعلبةبن سعد. (معجم البلدان ).
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف ِ ] (ع اِ) ج ِ فَرْخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بچه های طیوراست . (از فهرست مخزن الادویه ). رجوع به فَرْخ شود.
فراخفرهنگ فارسی عمید۱. وسیع؛ پهن؛ پهناور؛ گسترده: ◻︎ به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار / که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار (سعدی۲: ۶۴۷).۲. گشاد.۳. [قدیمی] فراوان.⟨ فراخ رفتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]۱. زیادهروی کردن.۲. سریع رفتن.
دامن فراخلغتنامه دهخدادامن فراخ . [ م َ ف َ ] (ص مرکب ) که دامنی وسیع و گشاده دارد. مقابل تنگ دامن . || مجازاً با فیض .- || دامن ِ فراخ (با اضافه )؛ دامن گشاده و وسیع. مقابل دامن تنگ و چسبان .- دامن فراخ بودن ؛ با فیض بودن : دامن گلچین ف
دست فراخلغتنامه دهخدادست فراخ . [ دَ ت ِ ف َ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دست گشاده و باسخاوت . || سخاوت . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چنین داد پاسخ که دست فراخ همی مرد را نو کند برگ و شاخ .فردوسی .
دست فراخلغتنامه دهخدادست فراخ . [ دَف َ ] (ص مرکب ) باسخاوت . سخی . بخشنده : کس از او [ پیغمبر صلوات اﷲ علیه ] خوش خوی تر ندید دست فراخ تر و دلیرتر از وی کس ندید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
دل فراخلغتنامه دهخدادل فراخ . [ دِ ف َ ] (ص مرکب ) با وسعت صدر. با سعه ٔ صدر. سخی . بلندنظر : جوان شد حکیم ما جوانمرد و دلفراخ یک پیرزن خرید به یک مشت سیم ماخ . عسجدی .|| آنکه دلی پرفتوح دارد. آنکه دارای دلی بزرگ و عظیم است و استعداد
پی فراخلغتنامه دهخداپی فراخ . [ پ َ / پ ِ ف َ ] (ص مرکب ) تندرو مفرط. گشادباز : بشهری که داور بود پی فراخ شود دخل بر نانوا خشک شاخ .نظامی .