فراخ ساللغتنامه دهخدافراخ سال . [ ف َ ] (اِ مرکب ) سالی که در آن غلات و اجناس بکثرت پیدا شود. (آنندراج ). مقابل تنگ سال . (یادداشت بخط مؤلف ) : چون جو راست برآید وهموار، دلیل کند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچیده و ناهموار برآید تنگسال بود. (نوروزنامه ٔ خیام ).
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف َ ] (ص ) گشاد. (برهان ). واسع. مقابل تنگ . (یادداشت بخط مؤلف ). باز : خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی ).به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ اگرْت مملکت از حد روم تا خزر است . کسائی مروزی .
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف ِ ] (اِخ ) یا ذات الفراخ . جایی است در حجاز در دیار بنی ثعلبةبن سعد. (معجم البلدان ).
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف ِ ] (ع اِ) ج ِ فَرْخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بچه های طیوراست . (از فهرست مخزن الادویه ). رجوع به فَرْخ شود.
فراخفرهنگ فارسی عمید۱. وسیع؛ پهن؛ پهناور؛ گسترده: ◻︎ به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار / که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار (سعدی۲: ۶۴۷).۲. گشاد.۳. [قدیمی] فراوان.⟨ فراخ رفتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]۱. زیادهروی کردن.۲. سریع رفتن.
خصبهلغتنامه دهخداخصبه . [ خ َ / خ ِ ب َ ] (ع ص ) بسیارگیاه و فراخ سال . (منتهی الارب ).- ارضون خَصبَه ؛ زمینهای بسیارگیاه فراخ سال . (ناظم الاطباء).- ارضون خِصبَه ؛ زمینهای بسیارگیاه فراخ سال . (ناظم ا
سادحلغتنامه دهخداسادح . [ دِ ] (ع ص ) نیکوحال . (مهذب الاسماء). فراخ سال . گویند فلان سادح یعنی فراخ سال است . (شرح قاموس ). آنکه در خصب است . (صراح ). مخصب . (تاج العروس ) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). مرد در فراخی و ارزانی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
اخصابلغتنامه دهخدااخصاب . [ اِ ] (ع مص ) فراخ سال شدن . || فراخ سال یافتن . (تاج المصادر بیهقی ). || فراخ حال گردیدن . || بابر شدن زمین . (تاج المصادر بیهقی ). باثمر و برومند شدن زمین . آبادان شدن زمین . || اخصاب عِضاه ؛آب تا ریشه های آن رسیدن . || فربه کردن .
مخصابلغتنامه دهخدامخصاب . [ م ِ ] (ع ص ) بلد مخصاب ؛ شهر فراخ سال . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مخصب و خصیب شود.
مخصبلغتنامه دهخدامخصب . [ م ُ ص ِ ] (ع ص ) جای فراخ سال و بسیارغله . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شهر فراخ و بسیار غله . (ناظم الاطباء). و رجوع به مخصاب شود.
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف َ ] (ص ) گشاد. (برهان ). واسع. مقابل تنگ . (یادداشت بخط مؤلف ). باز : خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی ).به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ اگرْت مملکت از حد روم تا خزر است . کسائی مروزی .
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف ِ ] (اِخ ) یا ذات الفراخ . جایی است در حجاز در دیار بنی ثعلبةبن سعد. (معجم البلدان ).
فراخلغتنامه دهخدافراخ . [ ف ِ ] (ع اِ) ج ِ فَرْخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بچه های طیوراست . (از فهرست مخزن الادویه ). رجوع به فَرْخ شود.
فراخفرهنگ فارسی عمید۱. وسیع؛ پهن؛ پهناور؛ گسترده: ◻︎ به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار / که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار (سعدی۲: ۶۴۷).۲. گشاد.۳. [قدیمی] فراوان.⟨ فراخ رفتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]۱. زیادهروی کردن.۲. سریع رفتن.
دامن فراخلغتنامه دهخدادامن فراخ . [ م َ ف َ ] (ص مرکب ) که دامنی وسیع و گشاده دارد. مقابل تنگ دامن . || مجازاً با فیض .- || دامن ِ فراخ (با اضافه )؛ دامن گشاده و وسیع. مقابل دامن تنگ و چسبان .- دامن فراخ بودن ؛ با فیض بودن : دامن گلچین ف
دست فراخلغتنامه دهخدادست فراخ . [ دَ ت ِ ف َ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دست گشاده و باسخاوت . || سخاوت . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چنین داد پاسخ که دست فراخ همی مرد را نو کند برگ و شاخ .فردوسی .
دست فراخلغتنامه دهخدادست فراخ . [ دَف َ ] (ص مرکب ) باسخاوت . سخی . بخشنده : کس از او [ پیغمبر صلوات اﷲ علیه ] خوش خوی تر ندید دست فراخ تر و دلیرتر از وی کس ندید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
دل فراخلغتنامه دهخدادل فراخ . [ دِ ف َ ] (ص مرکب ) با وسعت صدر. با سعه ٔ صدر. سخی . بلندنظر : جوان شد حکیم ما جوانمرد و دلفراخ یک پیرزن خرید به یک مشت سیم ماخ . عسجدی .|| آنکه دلی پرفتوح دارد. آنکه دارای دلی بزرگ و عظیم است و استعداد
پی فراخلغتنامه دهخداپی فراخ . [ پ َ / پ ِ ف َ ] (ص مرکب ) تندرو مفرط. گشادباز : بشهری که داور بود پی فراخ شود دخل بر نانوا خشک شاخ .نظامی .