فراخهلغتنامه دهخدافراخه . [ ف َ خ َ / خ ِ ] (اِمص ) موی بر اندام راست شدن . فراخیدن . (یادداشت بخط مؤلف ). قشعریره . (منتهی الارب ). رجوع به فراخیدن شود.
فراخیهلغتنامه دهخدافراخیه . [ ف َ ی َ ] (اِخ ) نام دهی که متعلق به قوم فراخیه بوده است . (از حدود العالم ).
فراخیگاهلغتنامه دهخدافراخیگاه . [ ف َ ] (اِ مرکب ) کنایت از جایی که در آن مأکولات و مشروبات بسیار باشد و به آسانی توان یافت . (آنندراج ) : تا ببینندشان بر آن سر راه دور گشتند از آن فراخیگاه .نظامی .
فراخیلغتنامه دهخدافراخی . [ ف َ] (حامص ) گشادگی . پهنا. فراخا. فراخنا : سرایی بر سپهرش سرفرازی دو میدانش فراخی و درازی . نظامی . || فراوانی . وفور. خصب . رفاه . وسعت . ضد قحط و تنگی . (یادداشت بخط مؤلف ) : ف
فراخیدنلغتنامه دهخدافراخیدن . [ ف َ دَ ] (مص ) موی در بدن برخاستن و راست ایستادن . (برهان ). فراشیدن . افراشیدن . فراخه . فراشه . اقشعرار. (یادداشت بخط مؤلف ). || از هم جدا کردن . (برهان ). رجوع به فراخه شود.
مقشعرلغتنامه دهخدامقشعر. [ م ُ ش َ ع ِرر ] (ع ص ) فراخه گرفته . ج ، قَشاعِر. (منتهی الارب )(آنندراج ). فراخه گرفته و آن که از ترس لرزه گرفته باشد. ج ، قشاعر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
فسرهلغتنامه دهخدافسره . [ ف ِ س َ رَ / رِ ] (اِ) به معنی لرزه باشد خواه از سرما و خواه از ترس و بیم . (برهان ). لرز. لرزه . قله . فراخه . فراشه . قشعریره . (یادداشت بخط مؤلف ).
قشعریرةلغتنامه دهخداقشعریرة. [ ق ُ ش َ رَ ] (ع اِمص ) چنده . لرزه . لرز. فراخه و فسره . (از منتهی الارب ). گویند: اخذته القشعریرة؛ یعنی فراخه گرفت او را. (منتهی الارب ). فراشا. (ناظم الاطباء) (رشیدی ) (السامی ) (بحر الجواهر) (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || در نظر پزشکان سرماخوردگی کمی است که پیش از تب
قفةلغتنامه دهخداقفة. [ ق ِف ْ ف َ ] (ع اِ) گوه بچه ٔ نوزاده . (منتهی الارب ). نخست چیز که از شکم نوزاد برآید. (اقرب الموارد). || فسره و لرزه تب و فراخه ٔ آن . (منتهی الارب ). رعدة تأخذ من الحمی و قشعریرة. (اقرب الموارد). و رجوع به قَفّة و قُفّة شود.