فرادستلغتنامه دهخدافرادست . [ ف َ دَ ] (ق مرکب ) بیشتر با فعل آمدن به کار رود و بمعنی پیش آمدن باشد : مگر باز سپید آمد فرادست که گلزار شب از زاغ سیه رست ؟ نظامی .چو عیسی بر دو زانو پیش بنشست خری با چارپا آمد فرادست . <p class
فرادستفرهنگ فارسی عمیدآنکه بر دیگری تفوق و برتری دارد؛ بالاتر.⟨ فرادست آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. بهدست آمدن.۲. پیش آمدن.⟨ فرادست دادن: (مصدر متعدی) [قدیمی] سپردن؛ به دست کسی دادن.
فرودستلغتنامه دهخدافرودست . [ ف ُ دَ ] (اِ مرکب ) خوانندگی و گویندگی را گویند که چند کس آوازها را با هم یکی کنند و کوک سازند و با دائره و امثال آن اصول نگاه دارند. (برهان ). || (ص مرکب ) زیردست . مادون . مقابل بردست و زبردست و بالادست . (یادداشت بخط مؤلف ) : یکی بود از
اربابmaster 1واژههای مصوب فرهنگستانمردی که در انواع فعالیتهای بردهسازی و تندهی نقش فرادست را بازی میکند
ملکهdominatrix, mistressواژههای مصوب فرهنگستانزنی که در انواع فعالیتهای بردهسازی و تندهی نقش فرادست را بازی میکند
حساسیت جنسیتیgender sensitivityواژههای مصوب فرهنگستاننگرشی درجهت کاهش موانعی که در مسیر پیشرفت شخصی و اجتماعی و اقتصادی زنان وجود دارد و محصول موقعیت فرادست مردان بوده است
املسلغتنامه دهخدااملس . [ اَ ل َ ] (ع ص ) تابان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): از جاهای دوردست سنگهای مرمر فرادست آوردند مربع و مسدس همه روشن و املس . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || نرم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (زمخشری ). || هموار، مقابل خشن . (فرهنگ فارسی معین ). نسو.