فراست شناسلغتنامه دهخدافراست شناس . [ ف ِ س َ ش ِ ] (نف مرکب ) قیافه شناس . (آنندراج ) (غیاث ). و قیافه علمی است که بدان از صورت ، سیرت شناخته میشود. (غیاث ) : فرستاده ام سوی هر کشوری فراست شناسی و صورتگری . نظامی .بد و نیک هر صورتی از ق
فراست شناسفرهنگ فارسی عمید= قیافهشناس: ◻︎ چنین داد پاسخ فراستشناس / که فرمان شه را پذیرم سپاس (نظامی۵: ۹۶۱).
فراپشتلغتنامه دهخدافراپشت . [ ف َ پ ُ ] (ق مرکب ) بر پشت .- فراپشت کردن ؛ بر دوش انداختن : امیر مسعود فرمودتا قبای خاصه آوردند و فراپشت وی کردند. (تاریخ بیهقی ).
فراستلغتنامه دهخدافراست . [ ف َ س َ ] (ع مص ) سواری کردن و دانائی در مقدمه ٔ اسبان و اسب شناختن . (غیاث اللغات ). اسب شناسی است و درباره ٔ آن کتابها به فارسی و عربی نگاشته شده است . رجوع به فَراسَة شود.
فراستلغتنامه دهخدافراست . [ ف ِ س َ ] (ع اِمص ) فهم و ادراک و زیرکی و دانایی و قیافه و آن علمی است که از صورت پی به سیرت برند. (غیاث اللغات ). فراسة : کلیله گفت : توچه دانی که شیر در مقام حیرت است ؟ گفت : به خرد و فراست خویش . (کلیله و دمنه ). فصلی بنوشتم بدان حال که بر
شناسلغتنامه دهخداشناس .[ ش ِ ] (اِمص ) اسم مصدر و مصدر دوم غیرمستعمل شناختن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شناختن شود. || (نف مرخم ) مخفف شناسنده . در کلمات مرکب بمعنی شناسنده آید. (فرهنگ فارسی معین ). شناسنده و دریابنده وهمیشه بطور ترکیب استعمال میشود. (ناظم الاطباء). ترکیب ها:- <span c
فراستلغتنامه دهخدافراست . [ ف َ س َ ] (ع مص ) سواری کردن و دانائی در مقدمه ٔ اسبان و اسب شناختن . (غیاث اللغات ). اسب شناسی است و درباره ٔ آن کتابها به فارسی و عربی نگاشته شده است . رجوع به فَراسَة شود.
فراستلغتنامه دهخدافراست . [ ف ِ س َ ] (ع اِمص ) فهم و ادراک و زیرکی و دانایی و قیافه و آن علمی است که از صورت پی به سیرت برند. (غیاث اللغات ). فراسة : کلیله گفت : توچه دانی که شیر در مقام حیرت است ؟ گفت : به خرد و فراست خویش . (کلیله و دمنه ). فصلی بنوشتم بدان حال که بر
فراستفرهنگ فارسی عمید۱. دریافتن و ادراک باطن چیزی از نظر کردن به ظاهر آن.۲. هوشیاری؛ تیزهوشی؛ زیرکی.۳. [قدیمی] = قیافهشناسی
فراستلغتنامه دهخدافراست . [ ف َ س َ ] (ع مص ) سواری کردن و دانائی در مقدمه ٔ اسبان و اسب شناختن . (غیاث اللغات ). اسب شناسی است و درباره ٔ آن کتابها به فارسی و عربی نگاشته شده است . رجوع به فَراسَة شود.
فراستلغتنامه دهخدافراست . [ ف ِ س َ ] (ع اِمص ) فهم و ادراک و زیرکی و دانایی و قیافه و آن علمی است که از صورت پی به سیرت برند. (غیاث اللغات ). فراسة : کلیله گفت : توچه دانی که شیر در مقام حیرت است ؟ گفت : به خرد و فراست خویش . (کلیله و دمنه ). فصلی بنوشتم بدان حال که بر
تئوفراستلغتنامه دهخداتئوفراست . [ ت ِ ءُ ] (اِخ ) تئوفراستوس . ثاوفرسطس . فیلسوف و دانشمند یونانی . رجوع به تاریخ تمدن قدیم فوستل دوکلانژ و هرمزدنامه ٔ پورداود ص 8 و ثاوفرسطس در همین لغت نامه شود.
فراستفرهنگ فارسی عمید۱. دریافتن و ادراک باطن چیزی از نظر کردن به ظاهر آن.۲. هوشیاری؛ تیزهوشی؛ زیرکی.۳. [قدیمی] = قیافهشناسی