فرافرلغتنامه دهخدافرافر. [ ف َرْ را ف َ ](اِ صوت ) آواز نای و نفیر، از عالم شپاشاپ تیر و چکاچاک تیر و تیغ. (آنندراج از بهار عجم ) : ز فرافر سهمگین نفیرسراسیمه شد خیره کش چرخ پیر. عبداﷲ هاتفی (از آنندراج از بهار عجم ).در آن حشرگاه قی
فرافرلغتنامه دهخدافرافر. [ ف ُ ف ِ ] (ع اِ) گوساله ٔ دشتی . (ناظم الاطباء). گوساله ٔ وحشی . (اقرب الموارد). || بزغاله ٔ وحشی . بچه بز وحشی . (اقرب الموارد). در لسان العرب فرافر مطلق بره و فرار بچه ٔ بز و میش و گاو آمده است . || بچه ٔ میش . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). میش . (ناظم الاطباء). |
فرفیرلغتنامه دهخدافرفیر. [ ف َ ] (اِ) فرفور که تیهو باشد. || گوسفند فربه را نیز گویند. || به معنی بنفشه هم آمده است و آن گلی باشد مشهور و گویندبدین معنی عربی است . (برهان ). رجوع به فرفور شود.
فرفرلغتنامه دهخدافرفر. [ ف َ ف َ ] (اِ) زود و شتاب و تعجیل . || به تعجیل خواندن و به شتاب نوشتن . (برهان ).- فرفرنوشتن ؛ کنایه از زود نوشتن . (برهان ). || سخنی که آن را به شتاب و تعجیل به کسی گویند. || به معنی بادفر هم آمده و آن چرمی باشد مدور که طفلان ریسمانی
فرفرلغتنامه دهخدافرفر. [ ف ُ ف ُ ] (ع اِ) مرغی است . || گنجشک . فرفور. رجوع به فرفور شود. || شیری که بشکند و بیفشاند حریف خود را. (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فرفار شود. || بچه ٔ میش و بز و گاو وحشی و گویند مؤنث آن خرفان و حملان است . (اقرب الموارد). بره ٔ میش و بز و گاوساله ٔ و
فرفیرلغتنامه دهخدافرفیر. [ ف ِ ] (معرب ، اِ) اسم عربی بنفسج است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). بنفشه است . (فهرست مخزن الادویه ). مأخوذ از کلمه ٔ لاتینی پورپورا که نام رنگی سرخ است و قدما آن را از نوعی صدف میگرفتند و بهترین و پربهاترین آن فرفیر صوری بوده است که از شهر صور می آوردند. (یادداشت به خط م
فرفرفرهنگ فارسی عمید۱. صدایی که هنگام عطسه کردن یا غذا خوردن و مانند آن شنیده میشود.۲. (قید) بهتندی: ◻︎ برداشت کِلک و کاغذ و فرفر فرونوشت / برفور این قصیدۀ مطبوع آبدار (انوری: ۱۶۰).
کژیافت فرافرودیelevator illusionواژههای مصوب فرهنگستاناحساس کاذب صعود یا فرود که براثر شتاب عمودی ناگهانی ناشی از جریان روبهبالا یا روبهپایین هوا به خلبان دست میدهد
فرافللغتنامه دهخدافرافل . [ ف ُ ف ِ ] (ع اِ) ثمر ینبوت است . (فهرست مخزن الادویه ). پست ینبوت عمان . (آنندراج ). فُرافِر. رجوع به فُرافِر شود.
ینبوتلغتنامه دهخداینبوت . [ یَم ْ ] (ع اِ) درخت خشخاش . (از صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). درخت کوکنار. (از برهان ). || درخت خرنوب یا درختی دیگر بزرگ . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). خرنوب المعز. نام درختی و آن خشخاش نیست برای اینکه بار آن فَش ّ است و فَش ّ را خشخاش معنی نکرد