فرجامیدنلغتنامه دهخدافرجامیدن . [ ف َ دَ ] (مص ) اختتام . به خاتمه رسیدن . به پایان رسیدن . (یادداشت مؤلف ). || پایان دادن . به پایان رسانیدن . فرجامانیدن . (یادداشت مؤلف ) : لیکن فلکت همی بفرجامدفرجام نگر که فتنه بر جامی . ناصرخسرو.
اختتاملغتنامه دهخدااختتام . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) بپایان بردن . آخر کردن ِ کاری . فرجامیدن . ختم کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (مؤید الفضلاء). مقابل افتتاح . || (اِ) پایان . ختم . آخر کار. (مؤید الفضلاء).
تمام شدنلغتنامه دهخداتمام شدن . [ ت َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بکمال رسیدن . (فرهنگ رشیدی ). کامل شدن . (ناظم الاطباء) : این همه یکسره تمام شده ست نزد توای بت ملوک فریب . رودکی .زیرا بدین دو جسم طبیعی تمام شدکز آب و باد و خاک وز افلاک ب
منتهیلغتنامه دهخدامنتهی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) به انتها رسیده و به انجام رسیده . به پایان رسیده . تمام شده . محدودشده و منقطعشده و فارغ شده و موقوف شده . (از ناظم الاطباء). ج ، منتهون .- منتهی شدن ؛ به پایان رسیدن . به فرجام آمدن . انجامیدن . فرجامیدن . رسیدن به غایت