فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دَ / دِ ] (ص ) مبارک و میمون . (برهان ). مبارک . (صحاح الفرس ). همایون . فری . (یادداشت به خط مؤلف ) : آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (؟). منج
فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برون بخش حومه ٔ شهرستان فردوس ، واقع در بیست ویک هزارگزی شمال خاوری فردوس و چهارهزارگزی خاور شوسه ٔ عمومی بجستان به فردوس . ناحیه ای است کوهستانی ، معتدل و دارای ده تن سکنه . از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و ابریشم است . اه
فرخندهدیکشنری فارسی به انگلیسیauspicious, beatific, blessed, brave, bright, fortunate, happy, holiday, lucky, propitious, prosperous, salubrious
خردمندفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نتیجۀ استدلال فرزانه، حکیم، دانشمند، دانا، عالِم اعلم، عمیق، عاقله پاکیزهرای، فرخندهرای، نکورای
منوشانلغتنامه دهخدامنوشان . [ م َ ] (اِخ ) نام حاکم فارس است که از جانب کیخسرو حکومت و پادشاهی فارس میکرد. (برهان ). نام حاکم پارس است که مبارز لشکر کیخسرو بود. (جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). نام یکی از پهلوانان ایران در عصر کیخسرو. (از فهرست ولف ). نام حاکم فارس بوده که از جانب کیخسرو در آنجا حکو
راست برلغتنامه دهخداراست بر. [ ب َ ] (نف مرکب ) براستی برنده . که براستی هدایت کند. که بصداقت و درستی رهبر شود : سپهبد ز ملاح فرخنده رای بپرسید کای راست بر رهنمای . (اسدی گرشاسبنامه ).|| (ص مرکب ، اِ مرکب ) شکل هندسی که اضلاع مساوی مو
خوزانلغتنامه دهخداخوزان . [ ] (اِخ ) نام پهلوانی معروف است که خوزان اصفهان آبادکرده ٔ اوست . (انجمن آرای ناصری ). در آنندراج آمده : پهلوانی بوده است از ایران از چاکران کیخسروبن سیاوش : بیک دست مر طوس را کرد جای منوشان و خوزان فرخنده رای . ف
کارآزمایلغتنامه دهخداکارآزمای . [ زْ / زِ ] (نف مرکب ) تجربه کننده . مجرب .تجربه کار. ممارس . کارآزمود. کارآزموده : چو گیو و چو رهام کارآزمای چو گرگین و خرّاد فرخنده رای . فردوسی .همی خواهداین پیر کارآ
فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دَ / دِ ] (ص ) مبارک و میمون . (برهان ). مبارک . (صحاح الفرس ). همایون . فری . (یادداشت به خط مؤلف ) : آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (؟). منج
فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برون بخش حومه ٔ شهرستان فردوس ، واقع در بیست ویک هزارگزی شمال خاوری فردوس و چهارهزارگزی خاور شوسه ٔ عمومی بجستان به فردوس . ناحیه ای است کوهستانی ، معتدل و دارای ده تن سکنه . از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و ابریشم است . اه
فرخندهدیکشنری فارسی به انگلیسیauspicious, beatific, blessed, brave, bright, fortunate, happy, holiday, lucky, propitious, prosperous, salubrious
نافرخندهلغتنامه دهخدانافرخنده . [ ف َ خ ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) نامبارک . نامیمون . شوم . میشوم . مشؤوم . نحس . مقابل فرخنده . رجوع به فرخنده شود.
فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دَ / دِ ] (ص ) مبارک و میمون . (برهان ). مبارک . (صحاح الفرس ). همایون . فری . (یادداشت به خط مؤلف ) : آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (؟). منج
فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برون بخش حومه ٔ شهرستان فردوس ، واقع در بیست ویک هزارگزی شمال خاوری فردوس و چهارهزارگزی خاور شوسه ٔ عمومی بجستان به فردوس . ناحیه ای است کوهستانی ، معتدل و دارای ده تن سکنه . از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و ابریشم است . اه
طالع فرخندهلغتنامه دهخداطالع فرخنده . [ ل ِ ف َخ ُ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ) فرخنده طالع. طالع خجسته .طالع سعد و میمون . بخت فیروز. بخت نیک : خرم آن فرخنده طالع را که چشم بر چنان روی اوفتد هر بامداد.سعدی .