فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دَ / دِ ] (ص ) مبارک و میمون . (برهان ). مبارک . (صحاح الفرس ). همایون . فری . (یادداشت به خط مؤلف ) : آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (؟). منج
فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برون بخش حومه ٔ شهرستان فردوس ، واقع در بیست ویک هزارگزی شمال خاوری فردوس و چهارهزارگزی خاور شوسه ٔ عمومی بجستان به فردوس . ناحیه ای است کوهستانی ، معتدل و دارای ده تن سکنه . از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و ابریشم است . اه
فرخندهدیکشنری فارسی به انگلیسیauspicious, beatific, blessed, brave, bright, fortunate, happy, holiday, lucky, propitious, prosperous, salubrious
طالع فرخندهلغتنامه دهخداطالع فرخنده . [ ل ِ ف َخ ُ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ) فرخنده طالع. طالع خجسته .طالع سعد و میمون . بخت فیروز. بخت نیک : خرم آن فرخنده طالع را که چشم بر چنان روی اوفتد هر بامداد.سعدی .
طالع سعدلغتنامه دهخداطالع سعد. [ ل ِ ع ِ س َ ] (ترکیب وصفی ) طالع مسعود. بخت فرخنده . طالع خجسته . اقبال . طالع مبارک و میمون : زی طالع سعد و در اقبال خداوندفخر بشر و بر سر عالم همه افسر.ناصرخسرو.
طالعفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] بخت؛ اقبال؛ سرنوشت.۲. جزئی از منطقةالبروج در افق شرقی که قدما معتقد به نحوست یا سعادت آن در زمان مورد نظر خود بودهاند.۳. [قدیمی] تفٲلی که از طلوع ستاره بزنند راجع به سعد یا نحس.۴. (صفت) [قدیمی] طلوعکننده.⟨ طالع میمون: [قدیمی، مجاز] طالع مبارک؛ طالع خجسته؛ طال
فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دَ / دِ ] (ص ) مبارک و میمون . (برهان ). مبارک . (صحاح الفرس ). همایون . فری . (یادداشت به خط مؤلف ) : آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (؟). منج
خرملغتنامه دهخداخرم . [ خ ُرْ رَ ] (ص ) شادمان ، خوشوقت . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). مسرور. دلخوش . شاد. (ناظم الاطباء). شاداب . سرزنده . مقابل نژند. باطراوت . (یادداشت بخط مؤلف ). بَش ّ : باز تو بی رنج باش و جان تو خرم با نی و با رود با نبی
فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دَ / دِ ] (ص ) مبارک و میمون . (برهان ). مبارک . (صحاح الفرس ). همایون . فری . (یادداشت به خط مؤلف ) : آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (؟). منج
فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برون بخش حومه ٔ شهرستان فردوس ، واقع در بیست ویک هزارگزی شمال خاوری فردوس و چهارهزارگزی خاور شوسه ٔ عمومی بجستان به فردوس . ناحیه ای است کوهستانی ، معتدل و دارای ده تن سکنه . از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و ابریشم است . اه
فرخندهدیکشنری فارسی به انگلیسیauspicious, beatific, blessed, brave, bright, fortunate, happy, holiday, lucky, propitious, prosperous, salubrious
نافرخندهلغتنامه دهخدانافرخنده . [ ف َ خ ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) نامبارک . نامیمون . شوم . میشوم . مشؤوم . نحس . مقابل فرخنده . رجوع به فرخنده شود.
فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دَ / دِ ] (ص ) مبارک و میمون . (برهان ). مبارک . (صحاح الفرس ). همایون . فری . (یادداشت به خط مؤلف ) : آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (؟). منج
فرخندهلغتنامه دهخدافرخنده . [ ف َ خ ُ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برون بخش حومه ٔ شهرستان فردوس ، واقع در بیست ویک هزارگزی شمال خاوری فردوس و چهارهزارگزی خاور شوسه ٔ عمومی بجستان به فردوس . ناحیه ای است کوهستانی ، معتدل و دارای ده تن سکنه . از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و ابریشم است . اه
طالع فرخندهلغتنامه دهخداطالع فرخنده . [ ل ِ ف َخ ُ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ) فرخنده طالع. طالع خجسته .طالع سعد و میمون . بخت فیروز. بخت نیک : خرم آن فرخنده طالع را که چشم بر چنان روی اوفتد هر بامداد.سعدی .