فرزدلغتنامه دهخدافرزد. [ ف ُ رُ / ف َ رَ ] (اِ) سبزه است در نهایت سبزی و تازگی و تری و آن را فریز نیز گویند و بعضی گویند سبزه ای باشد که در روی آبهای ایستاده به هم میرسد و در تابستان و زمستان سبز و خرم میباشد. (برهان ).در تازی آن را ثیل خوانند. (اسدی ). سبزه
فرجدلغتنامه دهخدافرجد. [ ف َ ج َ ] (اِ) جد اعلی . (یادداشت به خط مؤلف ). پدر جد را گویند که پدر سوم است ، خواه مادری باشد، خواه پدری . (برهان ) : نور جد از جبهه ٔ او تافته فر جد از فرجد خود یافته . ناصرخسرو.داشته فرجدش دهی روزی <b
فرزدانلغتنامه دهخدافرزدان . [ ] (اِخ ) نام دریاچه ای است که در اوستا ضمن اشارت به جنگ گشتاسب با دو تن از دشمنان او ذکر آن رفته و از اشارت اوستا برمی آید که این دریاچه مقدس بوده و ظاهراً دعا در برابر آن مستجاب می شده است ، زیرا گشتاسب برای پیروزی خود در برابر آن دعا خوانده است . (از مزدیسناو تأ
فرزدقلغتنامه دهخدافرزدق . [ ف َ رَ دَ ] (اِخ ) لقب همام بن غالب بن صعصعة، شاعر مشهور. اصل این لغت و فارسی آن بَرازدَه است و گفته اند این کلمه عربی و برساخته از فرز و دق است ، زیرا آن آردی است که قطعه ای از آن مفروز شده است . به هرحال همام بن غالب بن صعصعةبن ناحیةبن عقال بن محمدبن سفیان بن مجاش
فرزدقلغتنامه دهخدافرزدق . [ ف َ رَ دَ ] (ع اِ) گرده ٔ نان که در تنور افتد. (منتهی الارب ). رغیفی که در تنور افتد. (اقرب الموارد). || ریزه ٔ نان . ج ، فرازق ، فرازد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || پاره های خمیر و واحدش فرزدقة است . (اقرب الموارد).
فرزدقةلغتنامه دهخدافرزدقة. [ ف َ رَ دَ ق َ ] (ع اِ) زواله . معرب پرازده است ، یا عربی است مصنوع از فرز و دق بدان جهت که پاره ای است که از دقیق جدا کرده اند. (منتهی الارب ). رجوع به فرزدق شود.
فریزبویالغتنامه دهخدافریزبویا. [ ف َ ] (اِ) گیاهی است خوشبو. (آنندراج ). فریز. رجوع به فریز و فرزد شود.
فرزفرهنگ فارسی معین( ~ .) (اِ.) سبزی ای که در غایت تری و طراوت باشد. فرزد، فریز، فریس ، فرزه ، پریز، فریژ و فریج نیز گفته می شود.
فرزدانلغتنامه دهخدافرزدان . [ ] (اِخ ) نام دریاچه ای است که در اوستا ضمن اشارت به جنگ گشتاسب با دو تن از دشمنان او ذکر آن رفته و از اشارت اوستا برمی آید که این دریاچه مقدس بوده و ظاهراً دعا در برابر آن مستجاب می شده است ، زیرا گشتاسب برای پیروزی خود در برابر آن دعا خوانده است . (از مزدیسناو تأ
فرزدق یمنیلغتنامه دهخدافرزدق یمنی . [ ف َ رَدَ ق ِ ی َ م َ ] (اِخ ) گویند از اماجد شعرا و اکابر فضلاست و با حکیم خاقانی معاصر بوده . بعضی ، از شعرای محمودیش دانند، حق اینکه حقیقت احوال و آثار او چنانکه در آن وثوقی و ثباتی باشد ظاهر نگردیده . تقی اوحدی در تذکره ٔ خود این اشعار را به نام او نوشته است
فرزدقلغتنامه دهخدافرزدق . [ ف َ رَ دَ ] (اِخ ) لقب همام بن غالب بن صعصعة، شاعر مشهور. اصل این لغت و فارسی آن بَرازدَه است و گفته اند این کلمه عربی و برساخته از فرز و دق است ، زیرا آن آردی است که قطعه ای از آن مفروز شده است . به هرحال همام بن غالب بن صعصعةبن ناحیةبن عقال بن محمدبن سفیان بن مجاش
فرزدقلغتنامه دهخدافرزدق . [ ف َ رَ دَ ] (ع اِ) گرده ٔ نان که در تنور افتد. (منتهی الارب ). رغیفی که در تنور افتد. (اقرب الموارد). || ریزه ٔ نان . ج ، فرازق ، فرازد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || پاره های خمیر و واحدش فرزدقة است . (اقرب الموارد).