فرزهلغتنامه دهخدافرزه . [ ف َ زَ / زِ ] (اِ) به معنی فَرَزد است که نوعی از سبزه ٔ تر و تازه باشد و آن را فریز میگویند. (برهان ). فرز.فرزد. فریز. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) : از خانه چو رفت بر سر کوی چون فرزه نشست بر لب جوی .<br
فرزهلغتنامه دهخدافرزه . [ ف ُ زَ / زِ ] (اِ) کنار رودخانه و دریا است که محل عبور کشتیها باشد. (برهان ). رجوع به فرز و فرضة شود.
فرزهفرهنگ فارسی عمید= فریز: ◻︎ از خانه چو رفت بر سر کوی / چون فرزه نشست بر لب جوی (نظامی: لغتنامه: فرزه).
فریجیهلغتنامه دهخدافریجیه . [ ف َ جی ی َ ] (اِخ ) قسمتی از آسیای صغیر است که حدود آن متغیر بوده . (قاموس کتاب مقدس ).
فیرزهلغتنامه دهخدافیرزه . [ رُ زَ / زِ ] (اِ) مخفف فیروزه . (یادداشت مؤلف ) : کی خرند از تو فیرزه هرگزچون ببینندت ای بدیع نگار.مسعودسعد.
فرجیهلغتنامه دهخدافرجیه . [ ف َ رَ جی ی َ / ی ِ ] (اِ) نوعی جامه ٔ پشمین فراخ با آستینهای گشاده ٔ بسیار دراز که از سرانگشتان درمیگذشته و منتهاالیه یعنی دهانه ٔ آستینها بسته بوده است . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به فرجی شود.
فرجهلغتنامه دهخدافرجه . [ ف َ رَ ج ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ییلاق بخش حومه ٔ شهرستان سنندج ، واقع در سه هزارگزی خاور سنندج و کنار شوسه ٔ سنندج به همدان . ناحیه ای است کوهستانی ، سردسیر و دارای 20 تن سکنه است . از چشمه مشروب میشود. محصول آنجا غلات است . را
فرجةلغتنامه دهخدافرجة. [ ف ُ / ف ِ / ف َ ج َ ] (ع اِمص ) رهایی از غم و اندوه . (منتهی الارب ). تفصی از هم و غم وخلاص از دشواری : هو لک فرجة؛ أی فرج . (اقرب الموارد). از تنگی و دشواری بیرون شدن . (غیاث ) :</s
فرزفرهنگ فارسی معین( ~ .) (اِ.) سبزی ای که در غایت تری و طراوت باشد. فرزد، فریز، فریس ، فرزه ، پریز، فریژ و فریج نیز گفته می شود.
فرزةلغتنامه دهخدافرزة. [ف ِ زَ ] (ع اِ) راه بر پشته . (منتهی الارب ). || شکافی که در زمین درشت بود. (اقرب الموارد).
فرزةلغتنامه دهخدافرزة. [ ف ُ زَ ] (اِخ ) کوهی است به یمامه . (منتهی الارب ). گویا کوهی است در نزدیکی یمامه . (معجم البلدان ).
فرزةلغتنامه دهخدافرزة. [ ف ِ زَ ] (ع اِ) پاره ٔ جداکرده از چیزی . (منتهی الارب ). قطعه ای از آنچه برکنده شده است . ج ، اَفراز، فُروز. (از اقرب الموارد از التاج ).
رأمةلغتنامه دهخدارأمة. [ رَءْ م َ ] (ع اِ) مهره ٔ افسون برای محبت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). فرزه ٔ دوستی . (از اقرب الموارد).
اسفرزهلغتنامه دهخدااسفرزه . [ اِ ف َ زَ / زِ ] (اِ) قطونا. بزرقطونا. (محمودبن عمر). اسپرزه . اسپغول . شکم پاره . قارنی یارق . اسفیوس . سبیوس . سابوس . سپیوش . اشجاره . ختل . بخدق . فسیلیون . بشولیون . بنگو. حشیشةالبراغیث . ینم . هروتوم . برغوثی . هریخم . ینمه .
اسفرزهفرهنگ فارسی عمیدگیاهی بیابانی از خانوادۀ بارهنگ با دانههای ریز قهوهایرنگ و لعابدار که مصرف دارویی دارد.
اسفرزهفرهنگ فارسی معین(اِ فَ زِ) ( اِ.) گیاهی است از تیرة بارهنگ ها، در طب قدیم به عنوان مُسَکِّن و مسهل به کار می رفت .
اسفرزهگویش اصفهانی تکیه ای: esbarza طاری: esbarza طامه ای: esbarza طرقی: esbarza کشه ای: esbarza نطنزی: esbarza