فرسپلغتنامه دهخدافرسپ . [ ف َ رَ ] (اِخ ) نام محلی در سر راه تهران به آمل . (از پیوست کتاب مازندران و استرآباد رابینو ص 209 از ترجمه ٔ فارسی ).
فرسپفرهنگ فارسی عمید۱. تنۀ درخت.۲. چوب یا تیر بزرگی که در ساختن سقف خانه به کار میرود: ◻︎ بامها را فرسپ خرد کنی / از گرانیت، گر شوی بر بام (رودکی: ۵۲۵ حاشیه).
فرسپفرهنگ فارسی معین(فَ رَ) (اِ.) = فرسب : 1 - شاه تیره ، چوب بزرگی که در ساختن سقف خانه به کار می رود. 2 - پارچه های رنگارنگ که در نوروز و جشن های دیگر در و دیوار دکان ها و خانه ها را بدان آرایش کنند.
فریسیلغتنامه دهخدافریسی . [ ف َ ] (اِخ ) یکی از فرق یهود است که در ایام خداوند ما تا بحال بوده و هستند اما این اسم در کتاب عهد عتیق به هیچ وجه مذکور نیست و نیز اصل این فرقه هم معلوم نیست بجز اینکه میگویند فریسیان خلفا و جانشینان فرقه ٔ خسیدیه یعنی مقدسین مذکور در مکابیان بوده اند... (از قاموس
فرشیلغتنامه دهخدافرشی . [ ف َ] (ص نسبی ) در تداول فارسی زبانان ، زمینی . ارضی . مقابل عرشی . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به فرش شود.
فرسپسفرهنگ فارسی عمید۱. وسیلۀ جراحی که در زایمان برای خارج کردن جنین از رحم به کار میرود.۲. نوعی انبر مخصوص کشیدن دندان.
بالارفرهنگ فارسی عمیدتیر چوبی بزرگی که در سقف به کار میرفته؛ شاهتیر سقف؛ حمال؛ سرانداز؛ افرسب؛ فرسپ؛ افرسپ: ◻︎ به چشمت اندر بالار ننگری تو به روز / به شب به چشم کسان اندرون ببینی کاه (رودکی: ۵۱۰).
فرسبلغتنامه دهخدافرسب . [ف َ رَ ] (اِ) فرسپ . در پهلوی فرسپ ، در اوستا فرسپات . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). شاه تیر و آن چوبی بزرگ باشد که بام خانه را بدان پوشند. (برهان ). درخت ستبر بود که بدو بام را بپوشانند. (اسدی ). بالار. شاخ که همان تیر بزرگ باشد. عارضه . حمال . دار ستبر که بدوبام را بپ
باشتلغتنامه دهخداباشت . (اِ) چوب بزرگی را گویند که سقف خانه را بدان پوشند. (برهان قاطع) (هفت قلزم )(ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ). و آن را شاه تیر و شه تیر و فرسب نیز خوانند. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 152) (فرهنگ جهانگیری ). ر
افرسبلغتنامه دهخداافرسب . [ اِ رَ ] (اِ) تیر.(ناظم الاطباء). شه تیر. (آنندراج ). || چوب بزرگ بام خانه که نام دیگرش شه تیر است . و مخفف آن فرسپ است . (فرهنگ نظام ). شه تیر مکان . (آنندراج ). چوبی باشد که بام خانه را به آن پوشند. (فرهنگ سروری ):از گرانی اگر شوی بر بام بام و افرسب جمله خو
اسپلغتنامه دهخدااسپ . [ اَ / -َس ْ ] (پسوند) اسف . اسپا. مزید مؤخری است در اسماء اشخاص چون : گشتاسب . جاماسپ . لهراسپ . ارجسپ و ارجاسپ و گرشاسپ . گرشاسف (فردوسی ). بیوراسپ . طهماسپ . گشسپ . بانوگشسپ . آذرگشسپ . همدان گشسپ (فردوسی ). برجاسپ . اخواسپ (فردوسی
فرسپسفرهنگ فارسی عمید۱. وسیلۀ جراحی که در زایمان برای خارج کردن جنین از رحم به کار میرود.۲. نوعی انبر مخصوص کشیدن دندان.