فرغردهلغتنامه دهخدافرغرده . [ ف َ غ َ دَ / دِ ] (ن مف ) آغشته و به هم سرشته . (برهان ) : علم چون در نور حق فرغرده شدپس ز علمت نور یابد قوم لد. مولوی .رجوع به فرغار و فرغاریدن شود.
فرغودهلغتنامه دهخدافرغوده . [ ف َ دَ /دِ ] (ن مف ) سرشته و پیچیده . (آنندراج ) (غیاث از لطایف ). ظاهراً مصحف فرغرده است . رجوع به فرغرده شود.
فرغار کردنلغتنامه دهخدافرغار کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خیسانیدن . (یادداشت به خط مؤلف ) : بگیرند زردآلوی کشته و... و یک شب در آب فرغار کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به فرغر و فرغرده و فرغاریدن شود.
فژغردهلغتنامه دهخدافژغرده . [ ف َ غ َ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) خیسیده و نم کشیده و ترکرده و آغشته . (برهان ). جهانگیری این بیت را از مولوی شاهد آورده است : علم اندر نور حق فژغرده شدپس ز علمت نور یا
لدلغتنامه دهخدالد. [ ل ُدد ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَلدّ. مردم سخت خصومت که به حق میل نکنند. (منتهی الارب ) : علم چون در نور حق فرغرده شدپس ز علمت نور یابد قوم لُد. مولوی .جملگی آوازها بگرفته شدرحم آمد بر سر آن قوم لُد. <p class