فریکلغتنامه دهخدافریک . [ ف َ ] (ع اِ) دانه ٔ مالیده . (منتهی الارب ).المفروک المنقی من الحب . (اقرب الموارد). || طعامی است که گندم نارسیده را مالیده بروغن و جزآن ترتیب داده . (منتهی الارب ). طعامی که از دانه ٔ خرد کرده با روغن و جز آن سازند. (از اقرب الموارد).
فریغلغتنامه دهخدافریغ. [ ف َ ] (ع ص ) زمین هموار که به راه ماند. (منتهی الارب ). زمین مستوی که براه ماننده باشد. (اقرب الموارد). || اسب گشاده گام نیکو. (منتهی الارب ). الفرس الهلاج الواسعالمشی . || عریض . || رجل فریغ؛ مرد تیززبان . || طریق فریغ؛ راه گشاده . || سهم فریغ؛ تیر تیز. (از اقرب المو
فریکلغتنامه دهخدافریک . [ ف ِ] (اِخ ) دهی از بخش اردل شهرستان شهر کرد که دارای 66 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
فریقلغتنامه دهخدافریق . [ ف َ ] (ع اِ) گوسفندان گم شده . (منتهی الارب ). الفرق للقطع المذکور.(اقرب الموارد). || مردم بیشتر از فرقه . ج ، افرقا، افرقة، فُرُق ، فروق . چه بسا «فرق » به معنی جماعت به کار رود چه کم و چه بسیار باشد. (از اقرب الموارد). گروه . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) <span class="h
فریکلغتنامه دهخدافریک . [ ف َ ] (اِ) اسم فارسی فرخ است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). کبک جوانه یا مرغ خانگی جوانه . فرخ . جوجه . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به فرخ شود.
فرقلغتنامه دهخدافرق . [ ف َ رَ ] (ع اِ) پیمانه ای است اهل مدینه را به قدر شانزده رطل یا سه صاع یا چهار ارباع . ج ، فرقان . (منتهی الارب ). به معنی فَرْق به سکون راء است و گویند به حرکت راء افصح است . (از اقرب الموارد). || سپیده دم . (منتهی الارب ). صبح . (اقرب الموارد). || سپیدی اول بامداد.
فرقلغتنامه دهخدافرق . [ ف َ رُ ](ع ص ) آنکه ترسناکی وی جبلی باشد. (منتهی الارب ). مرد ترسنده . (منتهی الارب ). شدیدالفزع . (اقرب الموارد).آنکه فزع کند و از جبلت وی باشد. (اقرب الموارد).
فرقلغتنامه دهخدافرق . [ ف ِ ] (ع اِ) گله ٔ بزرگ از گوسپند و گاو و آهو یا از گوسپند و بس ، و یا گوسپندان گم شده . || گله ٔ کم از صد گوسفند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || گونه از هر چیزی . (منتهی الارب ). قسم از هر چیزی . (اقرب الموارد). || گروه کودکان . || پاره ای از خسته ٔ خرمای شکسته که
فرقلغتنامه دهخدافرق . [ ف ُ رُ] (ع ص ، اِ) ج ِ فارق و فریق و افرق . (منتهی الارب ). به سکون راء است . رجوع به فارق و فریق و افرق شود.
خفرقلغتنامه دهخداخفرق . [ خ َ رَ ] (ص ) دشنامی است مر فارسیان را یعنی سست رگ و بی غیرت و زشت روی و بدخوی . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) : ازین خفرقی موی کالیده ای بدی سرکه بر روی مالیده ای .سعدی (بوستان ).
متفرقلغتنامه دهخدامتفرق . [ م ُ ت َف َرْ رَ ] (ع اِ) جای پراکندگی و پراکنده شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جای پراکندگی . (ناظم الاطباء).
متفرقلغتنامه دهخدامتفرق .[ م ُ ت َ ف َرْ رِ ] (ع ص ) پراکنده شده و جدا و پریشان شده . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). پراکنده و پریشان و متشتت و کراشیده و متبدد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جدا و علیحده و منفصل و مختلف و ناموافق و پراکنده . (ناظم الاطباء) : یا صاحبی الس
مثفرقلغتنامه دهخدامثفرق . [ م ُ ث َ رِ ] (ع ص ) لبن مثفرق ؛ شیری که هنوز خفته نباشد. (منتهی الارب ). شیری که هنوز خفته نشده و بسته نشده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ذات فرقلغتنامه دهخداذات فرق . [ ت ُ ف َ / ف ِ ] وذات فرقین . (اِخ ) موضعی است بنی سلیم را. (المرصع).