فریملغتنامه دهخدافریم . [ ف ِ ] (اِخ ) جایی در جبال دیلم در یک منزلی ساریه که شهر استواری است . (از معجم البلدان ). نام یکی از دهستانهای بخش دودانگه ٔ شهرستان ساری است . دشت وسیعی است که طول آن 15 و عرض آن سه تا شش هزارگز است . از رودخانه های شیرین رود، عروس
فرملغتنامه دهخدافرم . [ ف َ ](ع اِ) دوائی است که زنان شرم خود را به وی تنگ کنند. (منتهی الارب ). دارویی است که زنان به جهت تنگی موضع مخصوص استعمال کنند. (برهان ). رجوع به فرمة شود.
فرملغتنامه دهخدافرم . [ ف َ رَ ] (اِ) غم و دلتنگی و اندوه . (برهان ). دلتنگی و فروماندگی به غم . (اسدی ).- رسیده فرم ؛ غمگین . مصیبت دیده . اندوه رسیده : رفت برون میر رسیده فرم پخچ شده بوق و دریده علم . منجیک
فرملغتنامه دهخدافرم . [ ف َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان بابل ، واقع در شمال باختری بابل . ناحیه ای است واقع در دشت ، معتدل و مرطوب و دارای 385 تن سکنه . از رودخانه ٔ ولیک و رودکاری مشروب می شود. محصولاتش برنج ، صیفی ، کنف ، مختص
فرملغتنامه دهخدافرم . [ ف ُ ] (فرانسوی ، اِ) شکل . صورت . || رسم و طرز رفتار. || قالب و نمونه . (حییم ). || در اصطلاح چاپخانه ها چهار ورق دورو یا هشت صفحه ٔ یک رو است . (یادداشت به خط مؤلف ). و گاهی 16 صفحه را نیز یک فرم گویند.
حروف چینلغتنامه دهخداحروف چین . [ ح ُ ] (نف مرکب ) مُرَتِّب . در اصطلاح چاپخانه ، کسی که حرفهای سربی را یک بیک پهلوی هم چیند و صفحه ٔ کتاب فراهم سازد. کارگر چیننده ٔ حروف . مقابل کارگر فرم بند و کارگر غلطگیر.
فرملغتنامه دهخدافرم . [ ف َ ](ع اِ) دوائی است که زنان شرم خود را به وی تنگ کنند. (منتهی الارب ). دارویی است که زنان به جهت تنگی موضع مخصوص استعمال کنند. (برهان ). رجوع به فرمة شود.
فرملغتنامه دهخدافرم . [ ف َ رَ ] (اِ) غم و دلتنگی و اندوه . (برهان ). دلتنگی و فروماندگی به غم . (اسدی ).- رسیده فرم ؛ غمگین . مصیبت دیده . اندوه رسیده : رفت برون میر رسیده فرم پخچ شده بوق و دریده علم . منجیک
فرملغتنامه دهخدافرم . [ ف َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان بابل ، واقع در شمال باختری بابل . ناحیه ای است واقع در دشت ، معتدل و مرطوب و دارای 385 تن سکنه . از رودخانه ٔ ولیک و رودکاری مشروب می شود. محصولاتش برنج ، صیفی ، کنف ، مختص
فرملغتنامه دهخدافرم . [ ف ُ ] (فرانسوی ، اِ) شکل . صورت . || رسم و طرز رفتار. || قالب و نمونه . (حییم ). || در اصطلاح چاپخانه ها چهار ورق دورو یا هشت صفحه ٔ یک رو است . (یادداشت به خط مؤلف ). و گاهی 16 صفحه را نیز یک فرم گویند.
فرمفرهنگ فارسی عمیدغم؛ اندوه؛ دلتنگی: ◻︎ رفت برون میر رسیدهفرم / پخچ شده بوق و دریده علم (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۴۴).
خوش فرملغتنامه دهخداخوش فرم . [ خوَش ْ / خُش ْ ف ُ ] (ص مرکب ) (از: خوش فارسی + فرم فرانسه ) خوش شکل . خوش ترکیب . بافرم . با فرم خوب .
جمسفرملغتنامه دهخداجمسفرم . [ ج َ م َ ف َ رَ ] (معرب ، اِ مرکب ) گیاهی است که در قوت به شیح ماند و در جبال اصفهان بسیار روید. (اقرب الموارد از ابن بیطار). جم اسفرم . (فرهنگ فارسی معین ). جم اسپرم . رجوع به جم اسپرم شود.
جواسفرملغتنامه دهخداجواسفرم . [ ج َ / جُو اِ ف َ رَ ] (اِ مرکب ) شاهدانه . (فرهنگ فارسی معین ). جم اسپرم . رجوع به جم اسپرم شود.
شاه اسفرملغتنامه دهخداشاه اسفرم . [ اِف َ رَ ] (اِ مرکب ) معرب شاه اسپرم . ریحان ملکی . (ضریر انطاکی ). حبق صعتری . حبق کرمانی . (تذکره ٔ ضریر انطاکی ). ضیمران . (مفاتیح ). و رجوع به شاه اسپرم شود.
شاهسفرملغتنامه دهخداشاهسفرم . [ هَِ ف َ رَ ] (اِ مرکب ) شاه اسپرم . شاهسپرغم . شاه اسپرغم . شاه اسفرهم . شاه اسپرهم . شاه پرم .شاهسپرم . شاه سپرهم . او را بتازی ضیمران گویند و نام مطلق او ریحان است و بطریق مجاز بر سایر ریاحین اطلاق کنند و بعربی او را حماحم نیز گویند و چنین گویند که حماحم شکوفه ٔ