فرهیلغتنامه دهخدافرهی . [ ف َرْ رَ ] (اِ) فره . فر. خوره . (یادداشت بخط مؤلف ). فرّ و شان و شوکت و شکوه و عظمت و افزونی داشتن . (برهان ) : به مردی ودانایی و فرهی بزرگی و آیین شاهنشهی .فردوسی .همیشه به پیروزی و فرهی کلاه بزرگی
فرهیفرهنگ فارسی عمید۱. دارای فره بودن.۲. فروشکوه؛ شوکت و جلال: ◻︎ به مردی و دانایی و فرّهی / بزرگی و آیین شاهنشهی (فردوسی: ۷/۲۳۵).
ژفرهلغتنامه دهخداژفره . [ ژَ رَ / رِ ] (اِ) غلبه در قمار و لعب و بازی . (این لغت در فرهنگ ناظم الاطباء آمده است و در کتب لغتی که در دسترس ما بود دیده نشد).
ژفرهلغتنامه دهخداژفره . [ ژُ رَ / رِ ] (اِ) پیرامن دهان . (برهان ). صاحب آنندراج گوید: پیرامن دهان ، در برهان آورده وظن آن است که زفر یعنی دهان را زفره خوانده باشد.
فرهلغتنامه دهخدافره . [ ف َ رِه ْ ] (ص ) در زبان پهلوی فره ، فارسی باستان ظاهراً فرهیا . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). بسیار و افزون و زیاده . (برهان ) : فره گنده پیری است شوریده هش بداندیش و فرزندخور، شوی کش . اسدی .امروز نشاطی است
فرهلغتنامه دهخدافره . [ ] (اِخ ) نام دهی بوده است از دهستان دیلارستاق لاریجان . (از سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ترجمه ٔ فارسی ص 154). در مآخذ جغرافیایی متأخر نام آن نیست .
فرهیختنلغتنامه دهخدافرهیختن . [ ف َ ت َ ] (مص ) ادب آموختن و تأدیب و تربیت کردن . (برهان ). || علم آموختن و تعلیم کردن . (ناظم الاطباء). || آویختن . (برهان ). || شمشیر کشیدن . (ناظم الاطباء). آهیختن . فراهیختن . رجوع به فرهختن شود.
فرهیختهلغتنامه دهخدافرهیخته . [ ف َ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) ادب آموخته . (غیاث ). فرهخته . رجوع به فرهخته شود.
فرهیزلغتنامه دهخدافرهیز. [ ف َ ] (اِ) ظاهراً پیش آمدگی دیوار قَرنیس مانند در بالا یا هزاره مانند در پایین . و یا محتملاً دیواری که پشت بست وحائل دیوار اصلی می کرده اند در بناهای بلند پشت بند. بَغَلبند : عرض اساس و پهنای باروی شصت خشت بود بیرون از فرهیزها، به شیفتق محکم
ارجفرهنگ فارسی عمید۱. ارزش؛ بها: ◻︎ کسی را که فام است و دستش تهیست / به هرجای بیارج و بیفرهیست (فردوسی: ۶/۵۴۰).۲. احترام؛ قدر.
فرهیختنلغتنامه دهخدافرهیختن . [ ف َ ت َ ] (مص ) ادب آموختن و تأدیب و تربیت کردن . (برهان ). || علم آموختن و تعلیم کردن . (ناظم الاطباء). || آویختن . (برهان ). || شمشیر کشیدن . (ناظم الاطباء). آهیختن . فراهیختن . رجوع به فرهختن شود.
فرهیختهلغتنامه دهخدافرهیخته . [ ف َ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) ادب آموخته . (غیاث ). فرهخته . رجوع به فرهخته شود.
فرهیزلغتنامه دهخدافرهیز. [ ف َ ] (اِ) ظاهراً پیش آمدگی دیوار قَرنیس مانند در بالا یا هزاره مانند در پایین . و یا محتملاً دیواری که پشت بست وحائل دیوار اصلی می کرده اند در بناهای بلند پشت بند. بَغَلبند : عرض اساس و پهنای باروی شصت خشت بود بیرون از فرهیزها، به شیفتق محکم
هرمزفرهیلغتنامه دهخداهرمزفرهی . [ هَُ م ُ ف َرْ رَ هی ی ] (ص نسبی ) منسوب به هرمزفرة که قریه ای است در اقصی مرو از طرف بر. (سمعانی ).
بی فرهیلغتنامه دهخدابی فرهی . [ ف َ رَ / ف َرْ رَ ] (حامص مرکب ) بی فر و شوکت و عظمت . بی شکوهی و جلال . که فرهی ندارد : کسی را که وام است و دستش تهیست به هر جای بی ارج و بی فرهیست . فردوسی .چنین گفت
بافرهیلغتنامه دهخدابافرهی . [ ف َرْ رَ ] (ص مرکب ) (از: با + فرهی ). فرهمند. فره مند. باجلال . باعزت . نامدار. (ناظم الاطباء) : دگر گفت کآمد بما آگهی ز تو نامور مرد بافرهی . فردوسی .یکی ماه با او چو سرو سهی خردمند بازیب و بافرهی
بادافرهیلغتنامه دهخدابادافرهی . [ اَ رَ ] (حامص مرکب ) جریمه کردن . جزا دادن : یکی ترک بد نام او گرگسارگذشته بر او بر بسی روزگار...شب وروز کارش بدی سوختن همان نام بادافرهی توختن . دقیقی .رجوع به بادافره و بادافراهی شود.