فروزیدنلغتنامه دهخدافروزیدن . [ ف ُ دَ ] (مص ) افروختن . فروختن . روشن کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). فروختن . (ناظم الاطباء).
فروزدنلغتنامه دهخدافروزدن . [ف ُ زَ دَ ] (مص مرکب ) فروبردن در چیزی : نان فروزن به آب دیده ٔ خویش وز در هیچ سفله شیر مخواه . سنایی . || استوار کردن . کوفتن و برافراشتن درفش و جز آنرا : به شهر اندر افکند تن
فرازیدنلغتنامه دهخدافرازیدن . [ ف َ دَ ] (مص ) بند کردن . ضد گشادن . (آنندراج ). وصل کردن . (برهان ذیل کلمه ٔ فراز). || بالا بردن . افراشتن . فراختن : ز گرد سواران و از یوز و بازفرازیدن نیزه های دراز. فردوسی .دل خویش و کف خویش و رخ خو
فرازیدندیکشنری فارسی به انگلیسیarise, ascend, climb, dominate, elevate, overlook, overtop, rise, soar, top
فروزفرهنگ فارسی عمید۱. = فروزیدن۲. افروزنده؛ روشنکننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): گیتیفروز.۳. (اسم) [قدیمی] روشنی؛ روشنایی.
فروزندهفرهنگ نامها(تلفظ: foruzande) (صفت فاعلی از فروختن و فروزیدن) ، نور و روشنی دهنده ؛ روشن و تابان ، افروخته و مشتعل ؛ (در قدیم) (به مجاز) رونق دهنده و زینت بخش ، آراینده .
فروزیدهلغتنامه دهخدافروزیده . [ ف ُ دَ / دِ ] (ن مف ) روشن شده . (آنندراج ) (انجمن آرا) (برهان ). رجوع به فروزیدن شود. || موصوف گشته . (آنندراج ) (انجمن آرا). موصوف . (برهان ) (از فرهنگ دساتیر). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 258 شود.<b
افروزیدنلغتنامه دهخداافروزیدن . [ اَ دَ ] (مص ) افروختن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ) (فرهنگ فارسی معین ). || روشن کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). || روشن شدن . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). تابان شدن . درخشان شدن . بسیار روشن شدن . (ناظم الاطباء). || مشتعل کردن . شعله
برفروزیدنلغتنامه دهخدابرفروزیدن . [ ب َ ف ُ دَ ] (مص مرکب ) برافروختن . روشن کردن . مشتعل کردن : ز خاک و ز خاشاک و شاخ درخت یکی آتشی برفروزید سخت . فردوسی .و رجوع به برافروختن و افروختن و برفروختن شود.