فروغلغتنامه دهخدافروغ . [ ف ُ ] (اِ) به معنی فروز است که شعاع و روشنی و تابش آفتاب و آتش و غیره باشد. (برهان ). روشنایی . نور. (یادداشت بخطمؤلف ). افروغ . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : تاهمه مجلس از فروغ چراغ گشت چون روی دلبران روشن . رودکی .
فروغلغتنامه دهخدافروغ . [ ف ُ ] (ع مص ) فارغ شدن . (تاج المصادر بیهقی ). پرداختن از کاری . (اقرب الموارد). پرداختن از چیزی . (منتهی الارب ). || پایان دادن کسی کاری را. (اقرب الموارد). فراغ . فراغت . رجوع بدین کلمات شود. || آهنگ کردن بسوی کسی . (منتهی الارب ). قصد. || تهی شدن ظرف . (اقرب الموا
فروغفرهنگ فارسی عمید۱. روشنی؛ پرتو.۲. [مجاز] رونق؛ جذابیت: ◻︎ ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما / آبروی خوبی از چاه زنخدان شما (حافظ: ۴۰).
فروکلغتنامه دهخدافروک . [ ف ُ ] (ع مص ) دشمن داشتن زن شوی را.(منتهی الارب ). کینه ورزیدن و گویند خاص کینه ٔ زن و شوی است . (از اقرب الموارد). || (اِمص ) دشمنی سخت . (منتهی الارب ). دشمنی . (از اقرب الموارد).
فروکلغتنامه دهخدافروک . [ ف َ ] (ع ص ) زن دشمن شوی . (منتهی الارب ).زنی که شوی خود را دشمن دارد. (از اقرب الموارد).
فروقلغتنامه دهخدافروق . [ ف َ ] (اِخ ) جایی است در پائین هجر بسوی نجد و قومی در آن زیست میکنند. (از معجم البلدان ).
فروغناکلغتنامه دهخدافروغناک . [ ف ُ ] (ص مرکب ) روشن . منور. فروغمند : چون شمع دلم فروغناک است گر بازبری سرم چه باک است . نظامی .رجوع به فروغ شود.
فروغمندیلغتنامه دهخدافروغمندی . [ ف ُ م َ ] (حامص مرکب ) درخشانی . نورانی بودن : پیشانیش از فروغمندی صبح دو جهان بسربلندی .شیخ ابوالفیض فیضی (از آنندراج ).
فروغنلغتنامه دهخدافروغن . [ ف ُ غ َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای بخش ششتمد شهرستان سبزواراست که در باختر بخش و جنوب کال شور واقع و شامل 12 آبادی بزرگ و کوچک و سکنه ٔ آنها مجموعاً 3382 تن است . این دهستان در جلگه ای گرمسیر قرا
فروغانیلغتنامه دهخدافروغانی . [ ف ُ ] (ص مرکب ) درخشان وتابان . (آنندراج ). روشن و نورانی . (ناظم الاطباء).
فراغلغتنامه دهخدافراغ . [ ف ُ ] (اِ) فروغ و روشنایی چراغ و آتش و مانند آن . (برهان ). فروغ . رجوع به فروغ شود.
فروغی اصفهانیلغتنامه دهخدافروغی اصفهانی . [ ف ُ ی ِ اِ ف َ ] (اِخ ) محمدحسین ، ملقب به ذکاءالملک . رجوع به فروغی ، محمد حسین شود.
فروغناکلغتنامه دهخدافروغناک . [ ف ُ ] (ص مرکب ) روشن . منور. فروغمند : چون شمع دلم فروغناک است گر بازبری سرم چه باک است . نظامی .رجوع به فروغ شود.
فروغ دادنلغتنامه دهخدافروغ دادن . [ ف ُ دَ ] (مص مرکب ) نور دادن . روشن کردن : بی روغن و فتیله و بی هیزم هرگز نداد نور و فروغ آذر. ناصرخسرو. || شعله ورساختن : دم سرد برمی آورد و آتش سینه را فروغ میداد. (سندبادنام
فروغ داشتنلغتنامه دهخدافروغ داشتن . [ ف ُ ت َ ] (مص مرکب ) تابان بودن . نور داشتن . درخشیدن : مه دوهفته ندارد فروغ چندانی که آفتاب همی تابد از گریبانت . سعدی .رجوع به فروغ شود.
مهرفروغلغتنامه دهخدامهرفروغ . [ م ِ ف ُ ] (ص مرکب ) با فروغی چون مهر. || مجازاً، زیبا. جمیل . تابناک : حافظ از شوق رخ مهرفروغ تو بسوخت کامکارا نظری کن سوی ناکامی چند.حافظ.
مفروغلغتنامه دهخدامفروغ . [ م َ ] (از ع ، ص ) فارغ شده . خلاص شده . (از ناظم الاطباء).- مفروغ شدن حساب ؛ فارغ شدن از حساب و پرداختن حساب و تمام کردن حساب . (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب های بعد شود.- مفروغ عنه ؛ پرداخته . انجام شده .
یاقوت فروغلغتنامه دهخدایاقوت فروغ . [ ف ُ ] (ص مرکب ) چیزی که فروغ یاقوت داشته باشد. (آنندراج ). چیزی که آب و رنگ آن مانند یاقوت باشد. (ناظم الاطباء) : در هوای لب یاقوت فروغ تو عقیق اشک گرمی است که از چشم سهیل افتاده ست .صائب (از آنندراج ).<
افروغلغتنامه دهخداافروغ . [ ] (اِخ ) یکی از شارحان اوستا است . (از مزدیسنا ص 150). نام یکی از مفسران و علمائی که در اواخر عهد ساسانیان بوده اند و در روایات پهلوی از آنان نام برده شده است . (سبک شناسی ج 1 ص <span class="hl" dir