فروقلغتنامه دهخدافروق . [ ف َ ] (اِخ ) جایی است در پائین هجر بسوی نجد و قومی در آن زیست میکنند. (از معجم البلدان ).
فروقلغتنامه دهخدافروق . [ ف َ / ف َرْ رو ] (ع ص ) مرد ترسنده . (منتهی الارب ). شدیدالفزع . (اقرب الموارد).
فروکلغتنامه دهخدافروک . [ ف ُ ] (ع مص ) دشمن داشتن زن شوی را.(منتهی الارب ). کینه ورزیدن و گویند خاص کینه ٔ زن و شوی است . (از اقرب الموارد). || (اِمص ) دشمنی سخت . (منتهی الارب ). دشمنی . (از اقرب الموارد).
فروغلغتنامه دهخدافروغ . [ ف ُ ] (اِ) به معنی فروز است که شعاع و روشنی و تابش آفتاب و آتش و غیره باشد. (برهان ). روشنایی . نور. (یادداشت بخطمؤلف ). افروغ . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : تاهمه مجلس از فروغ چراغ گشت چون روی دلبران روشن . رودکی .
فروغلغتنامه دهخدافروغ . [ ف ُ ] (ع مص ) فارغ شدن . (تاج المصادر بیهقی ). پرداختن از کاری . (اقرب الموارد). پرداختن از چیزی . (منتهی الارب ). || پایان دادن کسی کاری را. (اقرب الموارد). فراغ . فراغت . رجوع بدین کلمات شود. || آهنگ کردن بسوی کسی . (منتهی الارب ). قصد. || تهی شدن ظرف . (اقرب الموا
فروکلغتنامه دهخدافروک . [ ف َ ] (ع ص ) زن دشمن شوی . (منتهی الارب ).زنی که شوی خود را دشمن دارد. (از اقرب الموارد).
فروقةلغتنامه دهخدافروقة. [ ف َ ق َ ] (ع اِ) پیه گرده . (فهرست مخزن الادویه ).پیه گرده و دل . (منتهی الارب ). شحم الکلیتین . (اقرب الموارد). || بند کاغذ. || بند هیزم و علف . (منتهی الارب ). || (ص ) جبان شدیدالفزع . رجل و امراءة فروقة؛ یعنی مرد یا زن جبان شدیدالفزع . و این کلمه جمع ندارد و در مث
فروقودی لادنلغتنامه دهخدافروقودی لادن . [ ] (اِ) دوایی است حریف و خوشبو و گفته اند نباتی است شبیه به خامالادن اسود و بیخ آن طولانی ، سبک و عریض و بوی آن تند شبیه به بوی حرف . چون به آب طبخ نمایند و بیاشامند رعاف آورد و طحال را نافع است . (فهرست مخزن الادویه ).
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عبیداﷲ ملقب به صدرالشریعه ٔ حنفی . او راست : تلقیح العقول فی فروق المنقول .
اسعدلغتنامه دهخدااسعد. [ اَ ع َ ] (اِخ ) ابن کرابیسی مکنی به ابوالمظفر و ملقب به جمال الدین . او راست : الموجز فی شرح مختصر نجم الدین . فروق فی فروع الحنفیه . (کشف الظنون ).
جزائریلغتنامه دهخداجزائری . [ ج َ ءِ ] (اِخ ) سیدنورالدین بن سیدنعمةاﷲبن عبداﷲبن محمد موسوی . از اکابر علمای امامی در عصر خود بود. او راست : فروق اللغات . این کتاب در فرقهای معنوی بین لغات است از قبیل فرق معنای جلوس وقعود و فرض و واجب و نظائر آن . (از ریحانة الادب ).
ازرلغتنامه دهخداازر. [ ] (اِخ ) موضعی در جنوب غربی خلیج فارس : شهرستان آنرا [ بحرین را ] هجر گفته اند اردشیر بابکان ساخت و در زمان سابق آنرا بالحسا و قطیف و ازر و الاره و فروق و بینونه و سابون و دارین و غابه از ملک عرب شمرده اند اکنون جزیره ٔ بحرین داخل فارس است و از ملک ایران . (نزهة القلوب
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عثمان بن ابراهیم صبیح ترکمانی جرجانی ملقب به تاج الدین . و معروف به ابن صبیح از فقهای حنفی . او راست : کتاب احکام الرمی و السبق . تعلیقه ٔ لطیفی بر شرح مقدمه ٔ ابن عصفور. نیز الابحاث الجلیلة فی مسئلة ابن تیمیة. فروق فی فروع الحنفیة. کتاب التشبیه .
فروقةلغتنامه دهخدافروقة. [ ف َ ق َ ] (ع اِ) پیه گرده . (فهرست مخزن الادویه ).پیه گرده و دل . (منتهی الارب ). شحم الکلیتین . (اقرب الموارد). || بند کاغذ. || بند هیزم و علف . (منتهی الارب ). || (ص ) جبان شدیدالفزع . رجل و امراءة فروقة؛ یعنی مرد یا زن جبان شدیدالفزع . و این کلمه جمع ندارد و در مث
فروقودی لادنلغتنامه دهخدافروقودی لادن . [ ] (اِ) دوایی است حریف و خوشبو و گفته اند نباتی است شبیه به خامالادن اسود و بیخ آن طولانی ، سبک و عریض و بوی آن تند شبیه به بوی حرف . چون به آب طبخ نمایند و بیاشامند رعاف آورد و طحال را نافع است . (فهرست مخزن الادویه ).
مفروقلغتنامه دهخدامفروق . [ م َ ] (ع ص ) جداکرده شده وپراکنده از هر چیزی . (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).- لفیف مفروق . رجوع به لفیف شود.- وتد مفروق ؛ (اصطلاح عروض ) در اصطلاح عروضیان ، سه حرف را گویند که حرف وسطی ساکن باشد. (از اقرب الم
نامفروقلغتنامه دهخدانامفروق . [ م َ ] (ص مرکب )چیزی که تفریق و جدائی آن ممتنع باشد. غیرقابل تفریق . تقسیم ناشده . (ناظم الاطباء). جدانا شده . نامفروز.
امره مفروقلغتنامه دهخداامره مفروق . [ اَ رَ م َ ] (اِخ ) نام محلی است در زمین بنی یربوع . (از معجم البلدان ).
تجنیس مفروقلغتنامه دهخداتجنیس مفروق . [ ت َ س ِ م َ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به تجنیس مرکب شود.