فرکندنلغتنامه دهخدافرکندن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص ) پوسیدن . متلاشی شدن . (یادداشت به خط مؤلف ) : از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه کز داشتنش غیبه ٔ جوشنت بفرکند.عماره ٔ مروزی .
فرکندنفرهنگ فارسی عمید۱. برکندن؛ کندن.۲. کندن جوی و راهآب در زمین.۳. فرسودن؛ کهنه کردن: ◻︎ دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم / رخم ز رفتن فرکن بهجملگی فرکند (خسروانی: شاعران بیدیوان: ۱۱۴).