فریشلغتنامه دهخدافریش . [ ف َ ] (اِ) تاخت و تاراج . (برهان ).- فریش آوردن ؛ حمله آوردن . تاختن . تاراج کردن : گر از بهر گنج آرم اینجا فریش بمغرب زر مغربی هست بیش . نظامی . || گوشت بریان کرده . (برهان ).
فریشلغتنامه دهخدافریش . [ ف َ ] (ع ص ) اسب ماده ٔ هفت روزه ٔ بچه داده و کذا کل ذات حافر بعد نتاجها بسبعة ایام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || اسب ماده ٔ نوزاده . ج ، فرائش . (منتهی الارب ). اسب ماده ای که به تازگی وضع حمل کرده باشد. || دختر وطی کرده . (اقرب الموارد).
فریشلغتنامه دهخدافریش . [ ف ِ ] (ع اِ) ممال فراش . گستردنی . فرش . (فرهنگ فارسی معین ) : از نمودار خانه تا به فریش کرده همرنگ روی گنبد خویش . نظامی . || رختخواب . بستر. (فرهنگ فارسی معین ) : ز خوبانی که
فریشفرهنگ فارسی عمیدهنگام تحسین و تشویق به کار میرود؛ زهی؛ خوشا؛ آفرین؛ فری: ◻︎ فریش آن روی دیبارنگ چینی / که رشک آرد بر او گلبرگ تر بر (دقیقی: ۱۰۰).
فرشلغتنامه دهخدافرش . [ ف َ ] (ع اِ) بساط افکنده . (منتهی الارب ). گستردنی . زیرانداز. قالی . (یادداشت به خط مؤلف ). مفروش از اسباب خانه . (اقرب الموارد) : از تو خالی نگارخانه ٔ جم فرش دیبا کشیده بر بجکم . رودکی .از وی بساطها و ف
فریزلغتنامه دهخدافریز. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فریزلغتنامه دهخدافریز. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند که دارای 491 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول آنجا غلات ، پنبه و میوه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فریشملغتنامه دهخدافریشم . [ ف َ ش ُ / ش َ ] (اِ) ابریشم . (یادداشت مؤلف ) : تا پیل چو یک فریشم پیله اندرنشود به چشمه ٔ سوزن .عسجدی .
فریشتهلغتنامه دهخدافریشته . [ ف ِ ت َ / ت ِ ] (اِ) فرشته که به عربی ملک خوانند. (برهان ). فرشته . ج ، فریشتگان . (یادداشت بخط مؤلف ) : خجسته بخت براو آفرین کند شب و روزکند فریشته بر آفرین او آمین . فرخی .</
فریسلغتنامه دهخدافریس . [ ف َ] (اِ) فریز که گیاه خوشبو باشد. (برهان ). فریز، فریژ. رجوع به این مرادف ها شود. || گوشت قدید. (برهان ). فریز. فریش . رجوع به فریز و فریش شود.
فریزفرهنگ فارسی معین(فَ) (اِ.) گوشتی که آن را خشک کرده باشند، گوشت قدید. فریس و فریش نیز گفته می شود.
فریشملغتنامه دهخدافریشم . [ ف َ ش ُ / ش َ ] (اِ) ابریشم . (یادداشت مؤلف ) : تا پیل چو یک فریشم پیله اندرنشود به چشمه ٔ سوزن .عسجدی .
فریشته وشلغتنامه دهخدافریشته وش . [ ف ِ ت َ / ت ِ وَ ] (ص مرکب ) فرشته مانند. همچون فرشتگان . فرشته خو. فرشته سیرت : تویی از جمله شمس دین لقبان آدمی صورت فریشته وش . سوزنی .پدر از لطف آن حکایت خوش ب
فریشتهلغتنامه دهخدافریشته . [ ف ِ ت َ / ت ِ ] (اِ) فرشته که به عربی ملک خوانند. (برهان ). فرشته . ج ، فریشتگان . (یادداشت بخط مؤلف ) : خجسته بخت براو آفرین کند شب و روزکند فریشته بر آفرین او آمین . فرخی .</
فریشته خولغتنامه دهخدافریشته خو. [ ف ِ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) آنکه خوی فریشتگان دارد. فرشته خو : ای ملک زاده ٔ فریشته خوای به تو شادمان دل احرار. فرخی .رجوع به فرشته خو و مدخل بعد شود.
فریشته خویلغتنامه دهخدافریشته خوی . [ ف ِ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) فرشته خوی . فریشته خو. آنکه خوی و سیرت فرشتگان دارد : گفتم ای بانوی فریشته خوی با چو من بنده این حدیث مگوی . سوزنی .رجوع به فریشته و فرشته
دندان افریشلغتنامه دهخدادندان افریش . [ دَ اَ ] (اِ مرکب ) به معنی دندان اپریش که خلال باشد. (برهان ). رجوع به دندان آپریز شود.
دندان فریشلغتنامه دهخدادندان فریش . [ دَ ف َ ] (اِ مرکب ) دندان آپریز. خلال . (از برهان ) (از آنندراج )(از ناظم الاطباء). رجوع به دندان آپریز و خلال شود.
تفریشلغتنامه دهخداتفریش . [ ت َ ] (ع مص ) بال گستردن مرغ و جنبانیدن جهت فرود آمدن بر چیزی . || فرش گستردن جهت دیگری . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سنگ گستردن در صحن خانه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آجر و سنگهای صاف گستردن صحن خانه را. (اقرب الم