فساحتلغتنامه دهخدافساحت . [ ف َ ح َ ] (ع مص ) فراخ شدن جای . (تاج المصادر بیهقی ). فساحة. || (اِمص )دست گشادگی و مهارت در کاری : پادشاه چون بلاغت و براعت و فصاحت و فساحت او بدید خدای را سجده ٔ حمد آورد. (سندبادنامه ص 314). رجوع به فساحة
فصاحتلغتنامه دهخدافصاحت . [ ف َ ح َ ] (ع مص ) گشاده زبان شدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). گشاده سخن و درست مخارج گردیدن . (منتهی الارب ). فصیح شدن . (از اقرب الموارد). || زبان آور شدن . (منتهی الارب ). || بزبان عربی سخن گفتن اعجمی و معنیش دریافت شدن یا عربی بودن وزبان آور گردیدن . (منتهی الارب
فصاحت فرهنگ فارسی عمید۱. فصیح بودن؛ زبانآور بودن.۲. روان بودن سخن.۳. تیززبانی؛ زبانآوری.۴. روانی کلام.۵. (ادبی) در بدیع، خالی بودن کلام از ضعف تٲلیف، تنافر، و تعقید لفظی و معنوی.
فساحةلغتنامه دهخدافساحة. [ ف َ ح َ ](ع مص ) گشاده گردیدن . || (اِمص ) گشادگی . سعة. (از اقرب الموارد). رجوع به فساحت و فسح شود.
باخرزیلغتنامه دهخداباخرزی . [ خ َ ] (اِخ ) ابوالحسن ، علی بن الحسن بن ابی الطیب (437 هَ . ق . / 1074 م .). مورخ ، و از ادباء و شعراء و نویسندگان و از مردم باخرز خراسان است ودر اندلس کشته شد. از