فسادیلغتنامه دهخدافسادی . [ ف َ / ف ِ ] (ص نسبی ) فتنه جو. || سرکش و عاصی . || جنگجو و ستیزه جو. (ناظم الاطباء). || زن فاسد. نابکار. بلایه . (یادداشت بخط مؤلف ).
چفسیدگیلغتنامه دهخداچفسیدگی . [ چ َ دَ / دِ ] (حامص ) چسپیدگی والتصاق و پیوستگی . (ناظم الاطباء). دوسیدگی . خاصیت چسبندگی داشتن ، چسبناک بودن . و رجوع به چفسیدن شود.
فسدةلغتنامه دهخدافسدة. [ ف َ س َ دَ ] (ع ص ، اِ) فسادکنندگان . ج ِ فاسد. (از آنندراج ). در اقرب المواردو منتهی الارب فَسدی ̍ آمده است . رجوع به فسدی شود.
فصدةلغتنامه دهخدافصدة. [ ف ُ دَ ] (ع اِ) خرمای آرد ساخته با خون آمیخته . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
قماطرلغتنامه دهخداقماطر. [ ق ُ طِ ] (ع اِ) فسادی است که به شیرعارض شود از انفحه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
فساد کردنلغتنامه دهخدافساد کردن . [ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فتنه برپا کردن . یاغی شدن : کاشکی شری و فسادی نکند. (تاریخ بیهقی ). بوسهل زوزنی پیش تا از غزنین حرکت کردیم ، وی فسادی کرده بود. (تاریخ بیهقی ). وکس را زهره نیست که فسادی کند.
فساد پیوستنلغتنامه دهخدافساد پیوستن . [ ف َ / ف ِ پ َ / پ ِ وَ ت َ ] (مص مرکب ) فساد انگیختن . فتنه و آشوب بپا کردن . یاغی شدن : اگر بر آن برفتندی این مرد فسادی نپیوستی . (تاریخ بیهقی ). رجوع به فساد انگیختن
فساد ساختنلغتنامه دهخدافساد ساختن . [ ف َ / ف ِ ت َ ] (مص مرکب ) فساد انگیختن . فساد پیوستن . فساد کردن . آشوب و فتنه بر پا کردن : ... تا برابر چشم وی باشد و در کار وی فسادی نسازند. (تاریخ بیهقی ). رجوع به فساد پیوستن و فساد انگیختن شود.
قموعلغتنامه دهخداقموع . [ ق َ ] (ع ص ) آنکه را در بن مژه قرحه دمد یا فسادی در کنج چشم حادث شود یا رنگ گوشت کنج چشم وی سرخ یا برگشتگی پیدا کند و کم بینا شود از روانی اشک . (از منتهی الارب ). رجوع به قَمَع شود.