فسارلغتنامه دهخدافسار. [ ف َ / ف ِ ] (اِ) به معنی افسار است و آن چیزی باشد که از چرم دوزند و بر سر اسبان کنند. (برهان ). مخفف افسار. (انجمن آرا) (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : خروشان سرش را به بر درگرفت لگام و فسارش ز سر برگرفت .<br
فشارلغتنامه دهخدافشار. [ ف ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش زرقان شهرستان شیراز، دارای 281 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و چغندر است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
فشارلغتنامه دهخدافشار. [ ف ِ ] (اِمص ، اِ) به معنی فشردن باشد. (برهان ). افشار. (فرهنگ فارسی معین ). || پاشیدن و ریختن . (برهان ). فشردن . فشاندن . افشاندن . || سنگینی که بر روی چیز فرودآورند. (فرهنگ فارسی معین ). || (اصطلاح فیزیک ) نیرویی که بر یک سانتیمتر مربع سطح اثر نماید فشار نامیده می ش
فشارلغتنامه دهخدافشار. [ ف ُ ] (ع اِمص ) بیهوده گویی . (منتهی الارب ). هذیان و این لغت از کلام عرب نیست و از استعمالات عامه است و از آن فعل نیز سازند. (از اقرب الموارد) : این چه ژاژ است این چه کفر است و فشارپنبه ای اندر دهان خود فشار. مولو
فشارفرهنگ فارسی عمید۱. نیرویی که همراه با شدت بر کسی یا چیزی وارد شود.۲. [مجاز] رنج روحی یا جسمی.۳. (اسم مصدر) (سیاسی) اعمال خشونت در فعالیتهای سیاسی: گروه فشار.۴. (اسم مصدر) [مجاز] اصرار؛ پافشاری.⟨ فشار اسمزی: (فیزیک) فشاری که بعضی مواد مانند قند، نمک، اوره با آن آب را از لای غشایی که آن
فشاردیکشنری فارسی به عربیاجهاد , تاثير , تاکيد , توتر , حمل , دفع , زحام , صحافة , ضغط , ظلم , عثرة , وطاة
فسارآهختهلغتنامه دهخدافسارآهخته . [ف َ / ف ِ هَِ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) افسارگسسته . بی بندوبار. دهنه سرخود. (یادداشت بخط مؤلف ) : کنون جویی همی حیلت که گشتی سست و بیطاقت ترا دیدم به برنائی فسارآ
فسارانلغتنامه دهخدافساران . [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان براآن از بخش حومه ٔ شهرستان اصفهان که دارای 302 تن سکنه است . آب آن از زاینده رود و محصول عمده اش غله ، پنبه و هندوانه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
فسارگسستهلغتنامه دهخدافسارگسسته . [ ف َ / ف ِ گ ُ س َ س ْ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) افسارگسسته . افسارسرخود. مهارگسسته . خلیعالعذار. سرخود. بی بندوبار. که پای بند هیچ قانون و مقرراتی نباشد. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به افسارگسسته
فسارودلغتنامه دهخدافسارود. [ ف َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستان های نه گانه ٔ بخش داراب شهرستان فسا که آب مشروب آن از رودخانه ٔ عکس رستم ، چشمه و قنات و محصول عمده اش غله ، پنبه ، حبوبات و جالیزکاری است . دارای 31 آبادی و در حدود 3600</sp
فساریدوسلغتنامه دهخدافساریدوس . [ ] (معرب ، اِ) به یونانی نوعی از ذراریح است و در گندم تولد یابد. (فهرست مخزن الادویه ).
افسارگسیختگیلغتنامه دهخداافسارگسیختگی . [ اَ گ ُت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) بی نظمی . بی تربیتی . افسارگسستگی . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به افسار و فسار شود.
افسارگسستگیلغتنامه دهخداافسارگسستگی . [ اَ گ ُ س َس ْ ت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) بی تربیتی . لاابالی گری . مهارگسیختگی . رجوع به افسار و فسار شود.
افسارسرخودلغتنامه دهخداافسارسرخود. [ اَ س َ خوَدْ / خُدْ ] (ص مرکب ) افسارگسیخته . بلامانع. آنکه اختیارش بدست خودش باشد. || نوعی از راندن اسب . (یادداشت مؤلف ). رجوع به افسار و فسار شود.
فراشانلغتنامه دهخدافراشان . [ ف َ ] (ع اِ) دو رگ سبزرنگ زیر زبان . || دو آهن پاره که بدان فسار ستور را به کام لگام بندند. (منتهی الارب ). رجوع به فراش شود.
لانهفرهنگ فارسی عمید۱. بیکاره؛ تنبل: ◻︎ کنون جویی همی حیلت که گشتی سست و بیطاقت / تو را دیدم به برنایی فسارآهخته و لانه (کسائی: ۵۸).۲. بیقید.
فسارآهختهلغتنامه دهخدافسارآهخته . [ف َ / ف ِ هَِ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) افسارگسسته . بی بندوبار. دهنه سرخود. (یادداشت بخط مؤلف ) : کنون جویی همی حیلت که گشتی سست و بیطاقت ترا دیدم به برنائی فسارآ
فسارانلغتنامه دهخدافساران . [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان براآن از بخش حومه ٔ شهرستان اصفهان که دارای 302 تن سکنه است . آب آن از زاینده رود و محصول عمده اش غله ، پنبه و هندوانه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
فسارگسستهلغتنامه دهخدافسارگسسته . [ ف َ / ف ِ گ ُ س َ س ْ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) افسارگسسته . افسارسرخود. مهارگسسته . خلیعالعذار. سرخود. بی بندوبار. که پای بند هیچ قانون و مقرراتی نباشد. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به افسارگسسته
فسارودلغتنامه دهخدافسارود. [ ف َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستان های نه گانه ٔ بخش داراب شهرستان فسا که آب مشروب آن از رودخانه ٔ عکس رستم ، چشمه و قنات و محصول عمده اش غله ، پنبه ، حبوبات و جالیزکاری است . دارای 31 آبادی و در حدود 3600</sp
فساریدوسلغتنامه دهخدافساریدوس . [ ] (معرب ، اِ) به یونانی نوعی از ذراریح است و در گندم تولد یابد. (فهرست مخزن الادویه ).
دافسارلغتنامه دهخدادافسار. (اِخ ) دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 10هزارگزی شمال خاوری فومن و 4هزارگزی جنوب شوسه ٔ فومن برشت . جلگه است و معتدل و مرطوب و دارای 300 سکنه ا
دافسارلغتنامه دهخدادافسار. (اِخ ) دهی است جزءدهستان حومه بخش مرکزی شهرستان رشت . واقع در 9هزارگزی باختر رشت و 2هزارگزی جنوب شوسه ٔ رشت به فومن . جلگه است و معتدل و مرطوب دارای 519 سکنه . آب آن
سرافسارلغتنامه دهخداسرافسار. [ س َ اَ ] (اِ مرکب ) افسار. افسار که به سر اسب و ستور کنند : و سرافسار مرصع و کسوتهای گرانمایه . (راحةالصدور راوندی ). و اسب خاصی با سرافسار مرصع بستد و برنشست . (راحةالصدور راوندی ). در جمله تحف و مبارکه بدو فرستاد ده سر اسب تازی بود با زین
سرفسارلغتنامه دهخداسرفسار. [ س َ ف َ ] (اِ مرکب ) سرافسار : فأمر باحضار الفی دینار و ثوب اطلس و عمامة مذهبة و حصان بطوق ذهب و سرفسار ذهب . (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 4 ص 68). رجوع به سرافسار شود.
سفسارلغتنامه دهخداسفسار. [ س ِ ](اِ) سمسار که دلال باشد. (برهان ) (از آنندراج ). سپسار. عربی «سمسار». میانجی میان بایع و مشتری . ج ، سماسرة. (منتهی الارب ) (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).