فسایلغتنامه دهخدافسای . [ ف َ] (نف مرخم ) افسونگر و رام کننده . (برهان ). افسون کننده . (انجمن آرا). بصورت ترکیب با کلمات دیگر آید:- کژدم فسای ؛ آنکه به افسون کژدم را بند کند : زآنکه زلفش کژدم است و هرکه را کژدم گزدمرهم آن زخم را کژ
فسائیلغتنامه دهخدافسائی . [ ف َ ] (ص نسبی ) منسوب به فسا. (یادداشت بخط مؤلف ). اهل شهر فسا. رجوع به فسا و فسایید شود.
فسیالغتنامه دهخدافسیا. [ ] (اِ) اسم عبرانی قاقله است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). برومی زفت است . (فهرست مخزن الادویه ).
فسالغتنامه دهخدافسا. [ ف َ ] (اِخ ) شهری است که مرکز شهرستان فسا و از قدیمترین شهرهای ایران است . بنای آن در زمان ساسانیان نهاده شده و اکنون تمام شهرستان دارای 170هزار تن سکنه است . از خرابه های شهر قدیمی فسا تپه ای به نام تل ضحاک در دوهزارگزی شهر کنونی باقی
فسالغتنامه دهخدافسا. [ ف َ ] (اِخ ) نام یکی از بخشهای چهارگانه ٔ شهرستان فسا که جمعیت این بخش روی هم در حدود پنجاه هزارتن و محصول عمده ٔ آنجا غله ، پنبه ، حبوبات و در بعضی از قراء خرماست . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
فسایندهلغتنامه دهخدافساینده . [ ف َ ی َ دَ / دِ ] (نف ) فسای . افسون گر و رام کننده . (برهان ) : به چاره گری زیرک هوشمندفسون فساینده را کرد بند.نظامی .
فساییلغتنامه دهخدافسایی . [ ف َ ] (ص نسبی ) منسوب به شهر فسا. (یادداشت بخط مؤلف ). فسوی . فساوی . رجوع به این کلمات شود.
فساییدنلغتنامه دهخدافساییدن . [ ف َ دَ ] (مص ) فسونگری کردن . (انجمن آرا). افسون کردن و رام نمودن . (برهان ). || مالیدن و رام کردن . (انجمن آرا). افساییدن . در این معنی مصحف فسانیدن و مشتق از فسان به معنی حجرالمسن است .
فسایندهفرهنگ فارسی عمید۱. رامکننده.۲. = افسونگر: ◻︎ به چارهگری زیرک و هوشمند / فسون فساینده را کرد بند (نظامی۵: ۸۵۹).
یاسمنلغتنامه دهخدایاسمن . [ س َ م َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان فسارود بخش داراب شهرستان فسای استان فارس . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چرخ سایلغتنامه دهخداچرخ سای . [ چ َ ] (نف مرکب ) چرخ ساینده . ساینده ٔ چرخ . فلک سای . آسمان سای : بس دل که چرخ سای و ستاره فسای بودچرخش کمین گشاد و ستاره کمان کشید.خاقانی .
حبسگاهلغتنامه دهخداحبسگاه . [ ح َ] (اِ مرکب ) محبس . زندان . سجن . دوستاق : وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای . مسعودسعد.یارب از این حبسگاه باز رهانش که هست شروان شرالبلاد خصمان شرالدواب . خاقانی .که خود ز
یعقوبلغتنامه دهخدایعقوب . [ ی َ ] (اِخ ) ابن سفیان بن جوان فارسی فسوی ، مکنی به ابویوسف . از بزرگترین حافظان حدیث و از شهر فسای ایران بود. در حدود سی سال برای طلب حدیث جلای وطن کرد و از بیش از هزار تن از اهل حدیث روایت نمود و به سال 277 هَ . ق . در بصره درگذشت
فسایندهلغتنامه دهخدافساینده . [ ف َ ی َ دَ / دِ ] (نف ) فسای . افسون گر و رام کننده . (برهان ) : به چاره گری زیرک هوشمندفسون فساینده را کرد بند.نظامی .
فساییلغتنامه دهخدافسایی . [ ف َ ] (ص نسبی ) منسوب به شهر فسا. (یادداشت بخط مؤلف ). فسوی . فساوی . رجوع به این کلمات شود.
فساییدنلغتنامه دهخدافساییدن . [ ف َ دَ ] (مص ) فسونگری کردن . (انجمن آرا). افسون کردن و رام نمودن . (برهان ). || مالیدن و رام کردن . (انجمن آرا). افساییدن . در این معنی مصحف فسانیدن و مشتق از فسان به معنی حجرالمسن است .
فسایندهفرهنگ فارسی عمید۱. رامکننده.۲. = افسونگر: ◻︎ به چارهگری زیرک و هوشمند / فسون فساینده را کرد بند (نظامی۵: ۸۵۹).
چشم فسایلغتنامه دهخداچشم فسای . [ چ َ / چ ِ ف َ/ ف ِ ] (نف مرکب ) بمعنی افسونگر چشم زخم باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء).کسی که افسون چشم زخم کند. (فرهنگ نظام ). چشم افساینده . چشم افسای . افسون کننده ٔ چشم بد.
ستاره فسایلغتنامه دهخداستاره فسای . [ س ِ رَ / رِ ف َ ] (نف مرکب ) افسون کننده ٔ ستاره . تسخیر کننده ٔستاره . که ستاره ای را رام و مطیع سازد : بس دل که چرخ سای و ستاره فسای بودچرخش کمین گشاد و ستاره کمان کشید.خا
مارافسایلغتنامه دهخدامارافسای . [ اَ ] (اِخ ) حوا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مارافسای میان او بد و جامی به هر دو دست گرفته . (التفهیم ). سیزدهم صورت حوا، ای مارافسای . (التفهیم ). رجوع به حواء (صورت فلکی ) شود.
مارافسایلغتنامه دهخدامارافسای . [ اَ ] (نف مرکب ) بمعنی مارافسان است . (برهان ). مارافسا. (از ناظم الاطباء).مُعَزِّم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : زمان کینه ورش هم به زخم کینه ٔ اوست به زخم مار بود هم زمان مارافسای . عنصری .دو مارافس