فساییدنلغتنامه دهخدافساییدن . [ ف َ دَ ] (مص ) فسونگری کردن . (انجمن آرا). افسون کردن و رام نمودن . (برهان ). || مالیدن و رام کردن . (انجمن آرا). افساییدن . در این معنی مصحف فسانیدن و مشتق از فسان به معنی حجرالمسن است .
چفسیدنلغتنامه دهخداچفسیدن . [ چ َ دَ ](مص ) بمعنی چسبیدن است خواه چیزی را بچیزی بچسبانند و خواه بدست محکم بگیرند. (برهان ). بمعنی چسبیدن . (انجمن آرا) (آنندراج ) (جهانگیری ) (رشیدی ). چسپیدن و ملصق شدن و پیوستن . (ناظم الاطباء). مبدل چسپیدن است . (فرهنگ نظام ). چپسیدن و چسپیدن . ملصق شدن . دوسی
فشیدنلغتنامه دهخدافشیدن . [ ف َ دَ ] (مص ) راندن اسپ و دوانیدن آن بتندی تمام . (آنندراج ). تاختن ودویدن . || الحاح کردن و تقاضا نمودن . || یدک کشیدن . اسپ با لگام . (ناظم الاطباء).
فسادآیینلغتنامه دهخدافسادآیین . [ ف َ / ف ِ ] (ص مرکب ) بدآیین . بدروش . (ناظم الاطباء). آنکه به فساد و تباهی خو گرفته باشد.
فسانیدنلغتنامه دهخدافسانیدن . [ ف َ دَ ] (مص ) مالیدن و راست کردن . (برهان ). در این معنی مرکب از فسان به معنی حجرالمسن وپسوند مصدری است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). || رام ساختن . (برهان ). در این معنی مصحف فساییدن است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). || افسانه گفتن . (برهان ). در این معنی مرکب ا
فسایلغتنامه دهخدافسای . [ ف َ] (نف مرخم ) افسونگر و رام کننده . (برهان ). افسون کننده . (انجمن آرا). بصورت ترکیب با کلمات دیگر آید:- کژدم فسای ؛ آنکه به افسون کژدم را بند کند : زآنکه زلفش کژدم است و هرکه را کژدم گزدمرهم آن زخم را کژ
افساییدنلغتنامه دهخداافساییدن . [ اَ دَ ] (مص ) رام کردن . افسون کردن . غلبه کردن خصوصاً در سحر و جادو. (ناظم الاطباء). بافسون تسخیر و رام کردن چنانکه درپری افسای و مارافسای . (یادداشت مؤلف ) : چون بیفسایدم چو مار غمی بر دل من چو مار بگمارد.