فسخلغتنامه دهخدافسخ . [ ف َ ] (ع مص ) زایل گردانیدن دست کسی را از جای . || تباه گردانیدن رای را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شکستن . (منتهی الارب ). || جداجدا کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ویران ساختن . (منتهی الارب ). || برانداختن بیع و آهنگ و مانند آنرا. (منتهی الارب
فسخفرهنگ فارسی عمید۱. (حقوق) بر هم زدن معامله؛ باطل کردن پیمان یا بیع.۲. [قدیمی] باطل کردن؛ نقض کردن.
فسخفرهنگ فارسی معین(فَ سْ) [ ع . ] (مص م .) 1 - باطل کردن ، نقض کردن .2 - جداجدا کردن . 3 - تباه گردانیدن .
فشخلغتنامه دهخدافشخ . [ ف َ ] (ع مص ) طپانچه زدن بر سر کسی . (منتهی الارب ). لطمه زدن . (از اقرب الموارد). سیلی زدن . || ستم کردن بر کسی . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || دروغ گفتن در بازی . (منتهی الارب ). دروغ گفتن در بازی و ستم کردن . (از اقرب الموارد).
فسخ کردنلغتنامه دهخدافسخ کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زایل کردن . || باطل کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
فسخوردلغتنامه دهخدافسخورد. [ ف َ س َ خوَرْ / خُرْ ] (اِخ ) دهی از دهستان بالا از شهرستان اردستان که دارای 500 تن سکنه است . آب مشروب آن از قنات و محصول عمده اش غله ، خشکبار، کتیرا، تره بار، پشم و روغن است . (از فرهنگ جغرافیایی
فسخ کردنلغتنامه دهخدافسخ کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زایل کردن . || باطل کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
فسخ کردنلغتنامه دهخدافسخ کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زایل کردن . || باطل کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
فسخوردلغتنامه دهخدافسخورد. [ ف َ س َ خوَرْ / خُرْ ] (اِخ ) دهی از دهستان بالا از شهرستان اردستان که دارای 500 تن سکنه است . آب مشروب آن از قنات و محصول عمده اش غله ، خشکبار، کتیرا، تره بار، پشم و روغن است . (از فرهنگ جغرافیایی
متفسخلغتنامه دهخدامتفسخ . [ م ُ ت َ ف َس ْ س ِ ] (ع ص ) گوشت مرده ریزریز شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفسخ شود.
منفسخلغتنامه دهخدامنفسخ . [ م ُ ف َ س ِ ] (ع ص ) برانداخته شده از عهد و بیع و نکاح و جز آن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قراردادی که فک شده باشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی ). فسخ شده . لغوشده . باطل شده . || فاسد و تباه . (غیاث ). || گسیخته . ازهم بازشده . متلاشی شده . ازهم پ
مفسخلغتنامه دهخدامفسخ . [ م ُ ف َس ْ س ِ ](ع ص ) نام دردی است که صاحبش چنان پندارد که آن عضورا پاره پاره می کنند. (غیاث ) (آنندراج ). المی است که گویی موضع آن از هم بازمی شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).یکی از پانزده وجعی که دارای اسم هستند. شیخ الرئیس در قانون ، در «الاوجاع التی لها اسماء» گوید:
تفسخلغتنامه دهخداتفسخ . [ ت َ ف َس ْ س ُ ] (ع مص ) از هم بریزیدن . (تاج المصادر بیهقی ). برافتادن موی از پوست و بهم پراکنده شدن خاص بالمیت . || سست گردیدن شتر چهارساله و درمانده شدن زیر بار. || ریزه ریزه گردیدن موش در آب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).