فسوسلغتنامه دهخدافسوس . [ ف ُ ] (اِ) بازی و ظرافت . (برهان ) : بی علم به دست نآید از تازی جز چاکری فسوس و طنازی . ناصرخسرو. || سحر و لاغ . (برهان ). افسوس . (فرهنگ فارسی معین ). استهزاء. مسخره . ریشخند. (از یادداشتهای مؤلف ) <span
فسوسلغتنامه دهخدافسوس . [ ف ُ ] (اِخ ) نام شهری است که پایتخت دقیانوس بوده . (برهان ). رجوع به افسوس شود.
فسوسفرهنگ فارسی عمید= افسوس: ◻︎ دیو بگرفته مر تو را به فسوس / تو خوری بر زیان مال افسوس (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۷).
فشوشلغتنامه دهخدافشوش . [ ف َ ] (ع اِ) خرنوب . (منتهی الارب ). الخروب . (اقرب الموارد). || گلیم درشت باریک تار. (منتهی الارب ). || (ص ) ناقه ای که شیر پستانش پراکنده افتد وقت دوشیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مشک آب ریزان . (منتهی الارب ). || زن فریبنده . (منتهی الارب ) (از اقرب ا
فصوصلغتنامه دهخدافصوص . [ ف ُ ] (ع اِ) ج ِ فَص ّ. (اقرب الموارد) (غیاث ). فصاص . رجوع به فص و فصاص شود.
سرای فسوسلغتنامه دهخداسرای فسوس . [ س َ ی ِ ف ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از روزگار : چه بندی دل اندر سرای فسوس که هزمان به گوش آید آوای کوس . فردوسی .مکن ایمنی در سرای فسوس که گه سندروس است گه آبنوس .فر
فسوسالغتنامه دهخدافسوسا. [ ف ُ ] (صوت ) دریغا. ای افسوس . واحسرتا. (یادداشت بخط مؤلف ) : کاش من از تو برستمی بسلامت آی فسوسا، کجا توانم رستن ؟رابعه ٔ قزداری .
فسوسیلغتنامه دهخدافسوسی . [ ف ُ ] (ص نسبی ) افسوسی . مسخره . مستهزء. هزال . دلقک . (یادداشت بخط مؤلف ) : به بخشش نباشد ورا دستگاه فسوسی بخواند بزرگش ، نه شاه . فردوسی .مر مؤذن را چون نانی دشوار دهی ؟مر فسوسی را دینار جز آسان ن
فسوسیدنلغتنامه دهخدافسوسیدن . [ ف ُ دَ ] (مص ) دریغ و تأسف و حسرت خوردن . || مسخرگی و ظرافت کردن . (برهان ) : رخش بر مه و خور فسوسد همی پری خاک راهش ببوسد همی . فردوسی .بدان سقا که خود خشک است کاسش گهی بگری و گه بفسوس و برخند.<br
فسوسیدنفرهنگ فارسی معین(فُ دَ) (مص ل .) = افسوسیدن : 1 - دریغ و حسرت خوردن . 2 - ظرافت نمودن ، مسخرگی کردن .
مهاراةلغتنامه دهخدامهاراة. [ م ُ ] (ع مص ) با هم فسوس کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). با هم فسوس کردن و شوخی کردن . (ناظم الاطباء).
هزاءةلغتنامه دهخداهزاءة. [ هَُ ءَ ] (ع ص ) آنکه بر مردم فسوس و خنده کند. || آنکه بر وی فسوس و ریشخند کنند. (منتهی الارب ). که از آن بخندند. (اقرب الموارد).
تمسخرلغتنامه دهخداتمسخر. [ ت َ م َ خ ُ ] (ع مص منحوت ) لاغ و فسوس و سخره . رجوع به فسوس کردن شود (از ناظم الاطباء).
سخرلغتنامه دهخداسخر. [ س َ خ َ / س ُ خ َ/ س ُ خ ُ ] (ع مص ) فسوس کردن با کسی . (آنندراج ) (منتهی الارب ). فسوس کردن و فسوس داشتن . (دهار). افسوس کردن . (تاج المصادر بیهقی ). فسوس . (دهار) : تا مر
استهزاءلغتنامه دهخدااستهزاء. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) خندستانی . (مجمل اللغه ). خندستانی کردن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). بر کسی خندیدن . تمسخر کردن . (غیاث ). جمز. ریشخند کردن . ریشخند. تهکم . طنز. فسوس . افسوس . فسوس کردن . (منتهی الارب ). فسوس داشتن . دست انداختن . سخریه . سخریه کردن . فسوسیدن
فسوس آمدنلغتنامه دهخدافسوس آمدن . [ ف ُ م َ دَ ] (مص مرکب ) حیف آمدن . دریغ داشتن از کاری : بجز بر آن صنمم عاشقی فسوس آیدکه جزبر آن رخ او عاشقی کیوس آید (کذا).دقیقی .
فسوس پذرفتنلغتنامه دهخدافسوس پذرفتن . [ ف ُ پ َ رُ ت َ ] (مص مرکب ) تحمل حسرت و دریغ کردن . حسرت بردن . تأسف خوردن : چه بایست پذرفت چندین فسوس ز بیم پی پیل و آوای کوس .فردوسی .
فسوس داشتنلغتنامه دهخدافسوس داشتن . [ ف ُ ت َ ] (مص مرکب ) استهزاء کردن . خندیدن و تمسخر کردن . (از یادداشتهای مؤلف ) : چنین داد پاسخ سرافراز طوس که من بر دروغ تو دارم فسوس . فردوسی .چنان دان که هر کس که دارد فسوس همی یابد از چرخ گر
فسوس کردنلغتنامه دهخدافسوس کردن . [ ف ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تمسخر کردن . استهزاء کردن . سخریه . (یادداشت بخط مؤلف ) : بیامد دگر باره داماد طوس همی کرد گردون بر او بر فسوس . فردوسی .چو بشنید پاسخ چنین داد طوس که بر ما نه خوب است کرد
فسوس گرلغتنامه دهخدافسوس گر. [ ف ُ گ َ ] (ص مرکب ) فسوسی .مستهزء. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به فسوسی شود.
دوست افسوسلغتنامه دهخدادوست افسوس . [ اَ ] (ص مرکب ) هر چیز که مایه ٔ افسوس دوستان گردد. (ناظم الاطباء).
سرای فسوسلغتنامه دهخداسرای فسوس . [ س َ ی ِ ف ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از روزگار : چه بندی دل اندر سرای فسوس که هزمان به گوش آید آوای کوس . فردوسی .مکن ایمنی در سرای فسوس که گه سندروس است گه آبنوس .فر
پرفسوسلغتنامه دهخداپرفسوس . [ پ ُ ف ُ ] (ص مرکب ) پرحیله . پرتزویر : کنون برده گشتی چنین پرفسوس نه آگه من از کار و تو نوعروس .اسدی .
اشک افسوسلغتنامه دهخدااشک افسوس . [ اَ ک ِ اَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اشک غم . اشک تحسر. اشک حسرت . رجوع به اشک حسرت و آنندراج شود.
افسوسلغتنامه دهخداافسوس . [ اَ ] (اِ) فسوس . حسرت . دریغ. کلمه ایست که در وقت حسرت گویند. (آنندراج ).در تأسف و حسرت استعمال شود. (ناظم الاطباء). دریغ و حسرت . اندوه . (فرهنگ فارسی معین ). دریغ. حسرت . ندامت : افسوس که فلان مرد. (از فرهنگ نظام ) : آخر افسوس مان بیای