جماشلغتنامه دهخداجماش . [ ج َم ْ ما ] (ع ص ) رجل جماش ؛ مرد متعرض زنان ، کان یطلب الرکب الجمیش . (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد از قاموس ). || شوخ . دلربا. دلفریب .فسونکار. فسونساز. (فرهنگ فارسی معین ) : که با یاران جماش آن دل افروزبعزم صید بیرون آمد آن روز.<
دهرلغتنامه دهخدادهر. [ دَ ] (ع اِ) روزگار دراز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). باطن روزگار که بدان ازل و ابد متحد می شوند. (از تعریفات جرجانی ). زمانی که نهایت نداشته باشد. (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 2). زمان بیکران از ازل تا ابد. زمان ن