فشلغتنامه دهخدافش . [ ف َ] (پسوند) بصورت پسوند تشبیه در آخر کلمات می آید:- ارمنی فش ؛ کافر. بی دین . نامسلمان : به دست یکی بدکنش بنده ای پلید ارمنی فش پرستنده ای . فردوسی .- اژدهافش <
فشلغتنامه دهخدافش . [ ف َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کنگاور، بخش کنگاور شهرستان کرمانشاهان ، دارای 1100 تن سکنه . آب آن از سراب فش و چشمه ها و محصول عمده اش غلات حبوبات ، میوه ، چغندرقند و قلمستان است . بقعه ٔ تاریخی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span clas
فشلغتنامه دهخدافش . [ ف َ ] (ص ) پریشان . || (اِ) کاکل اسب را نیز گویند. (برهان ). کاکل اسب . یال . (فرهنگ فارسی معین ) : پشوتن همی رفت پیش سپاه بریده فش و یال اسب سیاه . فردوسی .گرفتش فش و یال اسب سیاه ز خون لعل شد خاک آوردگ
فشلغتنامه دهخدافش . [ ف َش ش ] (ع اِ) بار درخت ینبوت . (منتهی الارب ). و واحد آن فشة است . (از اقرب الموارد). || غیبة و سخن چینی . || مرد گول . || نوعی از درخت خاردار که خرنوب نامندش . || خروب . || فراهم آمدنگاه آب . || گلیم درشت باریک تار. || (مص ) بیرون کردن باد را از مشک . || آروغ دادن .
فشلغتنامه دهخدافش . [ ف ُ ] (اِ) یال و دم اسب را گویند. (برهان ). رجوع به فَش شود. || دنباله ٔ هر چیزی را نیز میگویند. (برهان ). رجوع به فَش شود.
فاز پراکندهdisperse phase, dispersed phaseواژههای مصوب فرهنگستانفازی از یک سامانه، شامل ذرات یا قطرات مادهای که در فاز دیگر پراکنده میشود
قاعدۀ فازphase rule, Gibbs phase ruleواژههای مصوب فرهنگستانبرای هر سامانۀ تعادلی رابطۀ P + F = C + 2 برقرار است که در آن P تعداد فازهای مجزا و C تعداد اجزا و F درجۀ آزادی سامانه باشد
ولتاژ فازphase voltage, phase-element voltageواژههای مصوب فرهنگستانولتاژ بین دو سر یک عنصر فاز (phase element)
فیوزfuseواژههای مصوب فرهنگستانوسیلهای در مدارهای الکتریکی که در هنگام افزایش بیشازحد جریان، با قطع مدار، ایمنی آن را تأمین کند
فش و فشلغتنامه دهخدافش و فش . [ ف ِش ْ ش ُ ف ِ ] (اِ صوت ) فش فش . حکایت آواز شاشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ). صدای پاشیدن مایعات بر زمین . رجوع به فش فش شود.
فش فشلغتنامه دهخدافش فش . [ ف ِ ف ِ ] (اِ صوت ) آواز سوختن باروت نم زده . (یادداشت مؤلف ). رجوع به فشفشه شود. || آواز بول . فش فش شاشیدن . (یادداشت مؤلف ).
swishدیکشنری انگلیسی به فارسیزدن، صدای ضربت تازیانه، پیرومد، صدای فش فش کردن، با صدای فش فش زدن، با هوش
فشاندنلغتنامه دهخدافشاندن . [ ف َ / ف ِ دَ ] (مص ) در زبان پهلوی افشانتن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). افشاندن . (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). ریختن : فرامرز گویا که زنده نماندفلک خار و خاشاک بر وی فشاند. <p class="author"
فشرده قدملغتنامه دهخدافشرده قدم . [ ف َ / ف ِ ش ُ دَ / دِ ق َ دَ ](ص مرکب ) ثابت قدم . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).
فش و فشلغتنامه دهخدافش و فش . [ ف ِش ْ ش ُ ف ِ ] (اِ صوت ) فش فش . حکایت آواز شاشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ). صدای پاشیدن مایعات بر زمین . رجوع به فش فش شود.
فش فشلغتنامه دهخدافش فش . [ ف ِ ف ِ ] (اِ صوت ) آواز سوختن باروت نم زده . (یادداشت مؤلف ). رجوع به فشفشه شود. || آواز بول . فش فش شاشیدن . (یادداشت مؤلف ).
درفشلغتنامه دهخدادرفش . [ دَ ف َ ] (معرب ، اِ) معرب دِرَفش فارسی . علم بزرگ . (از ذیل اقرب الموارد بنقل از تاج ). || لمعان و درخشش . (از ذیل اقرب الموارد از تاج ). و رجوع به درفس و دِرَفش شود.
درفشلغتنامه دهخدادرفش . [ دِ رَ ] (اِ) برق و فروغ و روشنی . (از جهانگیری ) (برهان ). رشیدی گوید به این معنی درخش است نه درفش . (از آنندراج ) : درفشی بزد چشمه ٔ آفتاب سر شاه گیتی درآمد ز خواب . فردوسی .ز دریا چو خورشید برزد درفش <br
درفشلغتنامه دهخدادرفش . [ دِ رَ ] (اِ) داغ که نهند. داغی که بر تن مجرم نهند مقر شدن را. دروش . سمه .عاذور. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دروش شود.- داغ و درفش کردن ؛ تعذیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). || آلت کفشگران و موزه دوزان و غیر اینها. (لغت فرس اسدی ). افزار
درفشلغتنامه دهخدادرفش . [ دِ رَ ] (اِ) فوطه ای که در روز جنگ بر بالای دستار و خود پیچند، که به ترکی دولغه گویند. (از برهان ). درفش در اصل پارچه ای بوده از قماش سه گوشه که به زر منقش کرده بر سر علم و کلاه خود می بسته اند و به ترکی بیرق گویند و آن پارچه همیشه از باد در جنبش بوده می لرزیده . (آن
درفشلغتنامه دهخدادرفش . [ دِ رَ ] (اِخ )ده کوچکی است از دهستان جاوید بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع در 31 هزارگزی خاور فهلیان و کنار رودخانه ٔ شیرین . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).