فغلغتنامه دهخدافغ. [ ف َ ] (اِ) بغ. از سغدی فَغ فُغ به معنی بت است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). به لغت فرغانه و ماوراءالنهر به معنی بت باشد که عربان صنم خوانند. || معشوق . یار. دوست . مصاحب . (از برهان ). || به کنایت زیبایان را گویند : ز سیمین فغی من چو زرین کنا
فغفرهنگ فارسی عمید۱. بت؛ صنم.۲. معشوق؛ دلبر: ◻︎ گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار / گفتا که از «فغان» بُوَد اندر جهان فغان (عنصری: لغتنامه: فغ).
فق فقلغتنامه دهخدافق فق . [ ف ِ ف ِ ] (اِ مرکب ) دردهای پیاپی چون خلش سوزنی پیدا آمدن . (یادداشت مؤلف ). [ دردی ] که پیاپی لیکن سخت بشتاب آید و رها کند. (از یادداشت مؤلف ).- فق فق کردن ؛ درد پیاپی و بریده کردن .(یادداشت مؤلف ). رجوع به فغفغ کردن شود.
فغارلغتنامه دهخدافغار. [ ف َ رِ ] (ع ص ) طعنةٌ فغار؛ طعنه ٔ درگذرنده و نافذ. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فغملغتنامه دهخدافغم . [ ف َ غ ِ ] (ع ص ) کلب فغم ؛ سگ آزمند و حریص . (منتهی الارب ). حریص برچیزی . یُقال : کلب فغم علی الصید. (اقرب الموارد).
فغالغتنامه دهخدافغا. [ ف َ ] (ع اِ) دانه ٔ تلخه و مانند آن که از گندم دور نمایند. || کاه گندم . || آفتی که همچو غبار بر غوره ٔ خرما نشیند و از رسیدن مانع گردد. || غوره ٔ تباه شده . || نفی کرده ٔ از شتران . || ردی هر چیزی . || شیردوشه ٔ چرمین . || کاسه ٔ بزرگ . (از منتهی الارب ). || کجی است د
میلاویهفرهنگ فارسی عمیدانعامی که به شاگرد میدادند؛ شاگردانه: ◻︎ میلاو منی ای فغ و استاد توام من / پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه بستان (رودکی: ۵۲۶).
ثغلغتنامه دهخداثغ. [ ث ُ ] (اِ) بمعنی بت . (از برهان ). و بعض محققان گفته اند که چون در فارسی ثاء مثلثه نباید این لفظ فُغ بفاست . (غیاث اللغة).
فغارلغتنامه دهخدافغار. [ ف َ رِ ] (ع ص ) طعنةٌ فغار؛ طعنه ٔ درگذرنده و نافذ. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فغملغتنامه دهخدافغم . [ ف َ غ ِ ] (ع ص ) کلب فغم ؛ سگ آزمند و حریص . (منتهی الارب ). حریص برچیزی . یُقال : کلب فغم علی الصید. (اقرب الموارد).
فغالغتنامه دهخدافغا. [ ف َ ] (ع اِ) دانه ٔ تلخه و مانند آن که از گندم دور نمایند. || کاه گندم . || آفتی که همچو غبار بر غوره ٔ خرما نشیند و از رسیدن مانع گردد. || غوره ٔ تباه شده . || نفی کرده ٔ از شتران . || ردی هر چیزی . || شیردوشه ٔ چرمین . || کاسه ٔ بزرگ . (از منتهی الارب ). || کجی است د
فغان برکشیدنلغتنامه دهخدافغان برکشیدن . [ ف َ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) فریاد کشیدن . فریاد کردن . ناله کردن . زاری و فغان کردن : بخندید و آنگه فغان برکشیدطلایه چو آواز رستم شنید.فردوسی .
رافغلغتنامه دهخدارافغ. [ ف ِ ] (ع ص ) زندگی فراخ و خوش . ج ، روافغ. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از المنجد).
دفغلغتنامه دهخدادفغ. [ دَ ] (ع اِ) کاه ارزن . (منتهی الارب ). || آنچه از باد بردادن به سکو جدا افتد. (منتهی الارب ).
رفغلغتنامه دهخدارفغ. [ رَ ] (ع ص ، اِ) نکوهیده ترین وادی وبدترین آن از جهت خاک . || ناحیه . ج ، اَرفُغ. || مشک رقیق تنک پوست متوسطمیان جید وردی . || زمین بسیارخاک . || جای خشک بی گیاه . || فراخی عیش و ارزانی . || بن ران . || ریم ناخن یا ریم بنهای ران . || مردم ناکس و فرومایه . || هر فراهم آم
رفغلغتنامه دهخدارفغ. [ رُ ] (ع اِ) ریم ناخن یا ریم بنهای ران . || هر فراهم آمدنگاه ریم از بدن . ج ، اَرفاغ و رُفوغ . (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || (اِ) گودی زیر بغل . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب )(آنندراج ). || گرداگرد شرم زن و خود شرم .ج ، اَرفاغ . (ناظم
روافغلغتنامه دهخداروافغ. [ رَ ف ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ رافغ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغة) (از اقرب الموارد). رجوع به رافغ شود.