فقعلغتنامه دهخدافقع. [ ف َ ] (ع مص ) سخت زرد گردیدن . || زرد بی آمیغ شدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || فرسودن کسی را سختی های زمانه . (منتهی الارب ). هلاک کردن . (از اقرب الموارد.) || بالیدن کودک و جنبیدن . || از گرمی مردن . || دزدیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد.) || تیز دادن
فقعلغتنامه دهخدافقع. [ ف َ / ف ِ ] (ع اِ) نوعی از سماروق سپید نرم . ج ِ فقعة. (منتهی الارب ). و آن بیشتر در جاهای نمناک و دیوارهای حمام و زیر خمهای شراب روید. گویند هرکه آن را در جنابت بخورد نسل وی منقطع شود. (برهان ).
فقعلغتنامه دهخدافقع. [ ف ُ ق َ ] (معرب ، اِ) مخفف فقاع . بوزه . آبجو : ساقی آرد گه خمارشکن فقع شکرین ز دانه ٔ نار. خاقانی .عفریت ستم زآنکه سلیمان نیروست دربند چو کوزه ٔ فقع بسته گلوست . خاقانی .تر
فقحلغتنامه دهخدافقح . [ ف َ ] (ع مص ) چشم بازکردن بچه ٔ سگ . || بر شرم کسی زدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || سفوف ساختن چیزی را. (منتهی الارب ). و لغت یمانی است . (از اقرب الموارد). || شکوفه برآوردن گیاه و با غوره ٔ رنگین گردیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فقعیلغتنامه دهخدافقعی . [ف ُ ق َ ] (ص نسبی ) منسوب به فقع که مخفف فقاع است .- فقعی کار ؛ چیزی شبیه فقاع . نوعی مشروب : فقعی کاری از دکان غمش همچو تریاک از خزانه خورم .خاقانی .
فقهلغتنامه دهخدافقه . [ ف َ ق ُه ْ / ق َه ْ ] (ع ص ) دانا. || زیرک . || عالم علم دین . (منتهی الارب ). به ضم ثانی کسی را گویند که فقه سجیه ٔ او شود. (از اقرب الموارد).
فقهلغتنامه دهخدافقه . [ ف َق ْه ْ ] (ع مص ) چیره شدن بر کسی در نبرد علم فقه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فقهلغتنامه دهخدافقه . [ ف ِق ْه ْ ] (ع مص ) فهمیدن چیزی را و دانستن . (منتهی الارب ). دریافتن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). || (اِمص ) زیرکی . || (اصطلاح شرع ) دانش دریافت چیزی و اکثر بر علم دین استعمال کنند بسبب شرف و بزرگی آن . (منتهی الارب ). لغتی است که عبارت از فهم غرض م
فقعسلغتنامه دهخدافقعس . [ ف َ ع َ ] (اِخ ) ابن طویق . از بنی اسد، از جذیمه ٔ و از عدنان . جد جاهلی بنی اسد است و از فرزندانش حجوان ، دثار، نوفل ، منقذ و جذام اند. (الاعلام زرکلی ).
فقعسیلغتنامه دهخدافقعسی . [ ف َ ع َ ] (اِخ ) محمدبن عبدالملک اسدی . صاحب روایات و مآثر و اخبار بنی اسد بود و به زمان منصور و پس از او زیست و علمای انساب مآثر بنی اسد را از وی آموختند. فضل بن ربیع را مدح کرده و کتابی درباره ٔ بنی اسد پرداخته است . (از فهرست ابن الندیم ).
فقعگانلغتنامه دهخدافقعگان . [ ف ُ ق َ ] (اِ مرکب ) تفاخر. فخر و لاف . گزاف و نازش . خودستایی و خودنمایی . (برهان ). (از: فقع، مخفف فقاع + گان ، پسوند نسبت و اتصاف ). (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به فقع گشادن شود.
فقعةلغتنامه دهخدافقعة. [ ف َ ع َ ] (ع اِ) به عربی گل زرد را نامند و محتمل است که فقحة بوده باشد به حاء مهمله که ورد اصفر است . (فهرست مخزن الادویه ).
کله مارلغتنامه دهخداکله مار. [ ک َل ْ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) گونه ای قارچ که بدان فقع گویند. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به فقع شود.
سدابیلغتنامه دهخداسدابی . [ س ُ ] (ص نسبی ) کنایه از سبز رنگ . (غیاث ). برنگ سداب : نام نه چرخ سدابی چون فقع بر یخ نویس گر به بخشش نام دستت نیل و سیحون کرده اند. مجیر بیلقانی .چرخ سدابی از لبش دوش فقع گشاد و گفت اینْت نسیم مشک پ
افقعلغتنامه دهخداافقع. [ اَ ق َ ] (ع ص ) سخت سپید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، فُقْع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || چیز سخت سرخ . (ناظم الاطباء).
آب جولغتنامه دهخداآب جو. [ ب ِ ج َ / جُو ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فوگان . فقاع . فقع. نبیدجو. آخسمه . آخمسه . جعه . و قسم ستبر آن را بوزه گویند. || ماءالشعیر. آبی که در آن جو مقشر جوشانیده باشند مداوا را.
هکللغتنامه دهخداهکل . [ هَُ ک َ ] (اِ) سماروغ را گویند، و آن رستنیی باشد که از جاهای نمناک و زیر خمهای آب و شراب و سرکه و مانند آن روید. گویند هرکه آن را در محل جنابت و ناپاکی خورد نسل وی منقطع گردد یعنی او را فرزند نشود، و آن را به عربی بنات الرعد خوانند. (آنندراج ). فقع. (فهرست مخزن الادوی
فقع گشادنلغتنامه دهخدافقع گشادن . [ ف ُ ق َ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) فقاع گشادن . (فرهنگ فارسی معین ). به معنی تفاخر و لاف زدن . (آنندراج ) (برهان ) : تو بمردی چنین عمل بنمای ورنه بیهوده زین فقع مگشای . سنایی .چرخ سدابی از لبش دوش فقع گشاد و
فقع گشودنلغتنامه دهخدافقع گشودن . [ ف ُ ق َ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) فقاع گشودن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). به معنی فقاع گشودن است که کنایه از لاف زدن و تفاخر کردن و نازش و خودنمایی و خودستایی نمودن باشد. (برهان ). رجوع به فقاع ، فقاع گشادن ، فقاع گشودن ، فقع و فقع گشادن شود.
فقعسلغتنامه دهخدافقعس . [ ف َ ع َ ] (اِخ ) ابن طویق . از بنی اسد، از جذیمه ٔ و از عدنان . جد جاهلی بنی اسد است و از فرزندانش حجوان ، دثار، نوفل ، منقذ و جذام اند. (الاعلام زرکلی ).
فقعسیلغتنامه دهخدافقعسی . [ ف َ ع َ ] (اِخ ) محمدبن عبدالملک اسدی . صاحب روایات و مآثر و اخبار بنی اسد بود و به زمان منصور و پس از او زیست و علمای انساب مآثر بنی اسد را از وی آموختند. فضل بن ربیع را مدح کرده و کتابی درباره ٔ بنی اسد پرداخته است . (از فهرست ابن الندیم ).
متفقعلغتنامه دهخدامتفقع. [ م ُ ت َ ف َق ْق ِ ] (ع ص ) نبات متفقع؛گیاه که چون خشک شود سخت گردد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مفقعلغتنامه دهخدامفقع. [ م ُ ف َق ْ ق َ ] (ع ص ) موزه ٔ نو»دار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مفقعلغتنامه دهخدامفقع. [ م ُ ق ِ ] (ع ص ) فقر مفقع؛ نیاز چسباننده به زمین . (منتهی الارب ) (آنندراج ). درویشی و نیازمندی بسیار که چسباننده بر زمین باشد. (ناظم الاطباء). فقر و درویشی که خوار و خاکسار سازد. (از محیط المحیط). || فقیر گرفتار رنج و مشقت و در لسان گوید و آن بدترین احوال است . (از ا
افقعلغتنامه دهخداافقع. [ اَ ق َ ] (ع ص ) سخت سپید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، فُقْع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || چیز سخت سرخ . (ناظم الاطباء).
تفقعلغتنامه دهخداتفقع. [ ت َ ف َق ْ ق ُ ] (ع مص ) شکافه و پاره شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || تحرک . قال جریر: یجر المخازی من لدن ان تفقعاً. (اقرب الموارد).