فلانلغتنامه دهخدافلان . [ ف ُ ] (ع ص مبهم ، ضمیر مبهم ) از نامهای مردم ، و با الف و لام مر غیر مردم را. ج ، فلون . (منتهی الارب ). شخص غیرمعلوم . بهمان : فلان را با فلان چه نسبت ؟ (فرهنگ فارسی معین ). فارسیان به فتح استعمال کنند و خطاست . (آنندراج ). فارسیان یاء در آخر آن زیاد کرده ، فلانی گو
فلانفرهنگ فارسی عمیدبرای اشاره به شخص، جا، یا هرچیز مبهم به کار میرود؛ بهمان؛ فلانی: ◻︎ خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر / زآن پیشتر که بانگ برآید فلان نماند (سعدی: ۵۹).
فلانفرهنگ فارسی معین(فُ) [ ع . ] (اِ.) 1 - شخص نامعلوم . 2 - جانشین کلمه ای رکیک که نخواهند از آن نام ببرند. ؛به ~ش هم نبودن کنایه از: مطلقاً برایش اهمیت نداشتن . ؛به ~ گاو زدن کنایه از: هدر دادن ، اتلاف کردن .
فلان فلان شدهفرهنگ فارسی معین( ~ . ~ . شُ دِ) [ ع - فا. ] (ص .)نوعی دشنام ، خلاصه ای از چند فحش و ناسزا.
فلان فلان شدهفرهنگ فارسی معین( ~ . ~ . شُ دِ) [ ع - فا. ] (ص .)نوعی دشنام ، خلاصه ای از چند فحش و ناسزا.
بیسارلغتنامه دهخدابیسار. (ضمیر مبهم ، از اتباع ) از اتباع فلان است . گویند فلان و بیسار یا فلان فیسار؛ فلان و بهمان . فلان بهمان . باستار. (یادداشت مؤلف ). فلان و فیسار. فلان فیسار.
فلان دشتلغتنامه دهخدافلان دشت . [ ف ُ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان همت آباد شهرستان بروجرد که دارای 157 تن سکنه است . آب آن از رودخانه و محصول عمده اش غله و برنج است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
فلاندنلغتنامه دهخدافلاندن . [ فْلا / ف ِ دِ ] (اِخ ) از باستان شناسان است و نقشه ٔ تخت جمشیدرا ترسیم کرد و حجاریهای جالب توجهی یافت . وی در قرن نوزدهم م . میزیست . (از ایران باستان پیرنیا ص 56).
فلانللغتنامه دهخدافلانل . [ فْلا / ف ِ ن ِ ] (فرانسوی ، اِ) پارچه ٔ لطیف و سبک که از پنبه یا پشم بافند. (فرهنگ فارسی معین ). کرکی . (یادداشت مؤلف ).
فلانهلغتنامه دهخدافلانه . [ ف ُ ن َ / ن ِ ] (از ع ، ضمیر مبهم ) کنایه از نامهای مردم . (منتهی الارب ). زنی غیرمعلوم . مؤنث فلان . (فرهنگ فارسی معین ) : نه گویند کاین خانه بد مر فلان رابه میراث ماند از فلان با فلانه . <p cla
فلانةلغتنامه دهخدافلانة. [ ف ُ ن َ ] (ع ضمیر مبهم ) مؤنث فلان . زنی غیرمعلوم . غیرمنصرف است و تنوین نمی گیرد: ذَهَبَت ْ فُلانةُ. (از اقرب الموارد) (از المنجد): و أمّا فُلانةُ فأدرکها رأی ُ النساء. (نهج البلاغه خطبه ٔ 156). و رجوع به
چفلانلغتنامه دهخداچفلان . [ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «نام قلعه ای است از قلاع دره جزو محال خراسان ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 251).
رفلانلغتنامه دهخدارفلان . [ رَ ف َ ] (ع مص ) مصدر به معنی رَفل . (ناظم الاطباء). خرامیدن و دامن کشان رفتن یا به اهتزاز رفتن یعنی برداشتن دست را باری و فروکردن آن را بار دیگر. (منتهی الارب ). رجوع به رَفل در معنی مصدری شود.
فلفلانلغتنامه دهخدافلفلان . [ ف ِ ف ِ ] (اِخ ) از قرای اصفهان . (منتهی الارب ) (معجم البلدان ) (سمعانی ).
غفلانلغتنامه دهخداغفلان . [ غ ُ ] (ع اِمص ) غفلت ورزی و بیخبری . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اسم مصدر از غَفَل . (از اقرب الموارد). || (ص ) غافل . (اقرب الموارد). بی اندیشه و غافل و بیخبر و بی پروا. (ناظم الاطباء).
بوفلانلغتنامه دهخدابوفلان . [ ف ُ ] (ع اِ مرکب ) فرزند شخصی مجهول . ناشناخته : حبل ایزد حیدر است او را بگیروز فلان و بوفلان بگسل حبال .ناصرخسرو.