فلیولغتنامه دهخدافلیو. [ ف َ وْ ](ص ) بیهوده و بی فایده . (غیاث ، از لطایف ). فلاد. (برهان ). فلاده . به معنی سرگشته ، حیران ، سراسیمه و دیوانه است . در فرهنگها به معنی بیهوده نوشته اند و گویا بافلاذه اشتباه شده است . (یادداشت مؤلف ) : جام می هستی ّ شیخ است ای فلی
فلیوفرهنگ فارسی عمید۱. بیهوده؛ بیفایده.۲. بیکاره: ◻︎ تا بهپای خویش باشند آمده / آن فلیوان جانب آتشکده (مولوی: ۲۷۷).
فلولغتنامه دهخدافلو. [ ف ِل ْوْ ] (ع اِ) خرکره و اسب کره ٔ یکساله یا ازشیربازکرده . ج ، افلاء. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مؤنث آن فلوة است . (اقرب الموارد). رجوع به فِلْوة شود.
فلولغتنامه دهخدافلو. [ ] (اِ) نارمشک است ، و هزارچشان را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه ). هزارچشان . هزارفشان . نارمشک . رجوع به این کلمات شود.
فلولغتنامه دهخدافلو. [ ف َل ْوْ ] (ع مص ) باز کردن کودک را از شیر، یا جدا نمودن آن را و دور داشتن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). از شیر باز کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || زدن کسی را به شمشیر یابر سر کسی زدن شمشیر را. (منتهی الارب ). زدن کسی را به شمشیر. (اقرب الموارد). شمشیر بر سر زدن . (
فلولغتنامه دهخدافلو. [ف َ ل ُوو / ف ُ ل ُوو ] (ع اِ) خرکره و اسب کره ٔ یکساله یا ازشیربازکرده . ج ، فَلاوی ̍. (منتهی الارب ). ج ، فلاوی ، افلاء. مؤنث آن فَلُوّة است . (از اقرب الموارد).
فلیوهلغتنامه دهخدافلیوه . [ ف َ لی وَ / وِ ] (ص ) فلیو. بیفایده . بیهوده و بی نفع. (برهان ). رجوع به فلیو شود.
فليوندیکشنری عربی به فارسیطفلي که در موقع تعميد به پسر خواندگي روحاني شخص در ميايد , فرزند خوانده , بچه تعميدي , پسر تعميدي , مرد تعميدي
غلیولغتنامه دهخداغلیو. [ غ َ وْ ] (ص ) سرگشته و حیران . (از برهان قاطع). و اصح قلیو است نه غلیو، و این لفظ در شعر مولوی نیز قلیو است که در اصل کلیو بوده مخفف کالیو، و اکثر مردم که میخواهند بمخرج حرف زنند تتبع عرب کرده کافها را قاف گویند و صاحب فرهنگ جهانگیری چون اصل آن را ندانست به گمان آنکه
فلادلغتنامه دهخدافلاد. [ ف َ ] (ص ) بیهوده و بیفایده و بی نفع و عبث باشد. (برهان ). فلاده . فلیو. هرزه . هرزه و ساقط از اعتبار، خواه کلام ، خواه شخص متکلم و غیر آن . فلاذ به ذال معجمه غلط است ، با دال مهمله صحیح است . و حق آن است که فلیو و فلیوه چنانکه رشیدی گفته به کاف است نه بافاء، چنانکه د
بوللغتنامه دهخدابول . [ ب َ ] (ع اِ) کمیز. ج ، ابوال . (منتهی الارب ). آبی که از کلیه ها ترابد و در مثانه جمع گردد و بطور طبیعی دفع شود. ج ، ابوال . (از اقرب الموارد). شاش . و فارسیان با لفظ کردن بمعنی شاشیدن استعمال نمایند. (آنندراج ). کمیز و شاش . ج ، ابوال .(مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء).
گنجیدنلغتنامه دهخداگنجیدن . [ گ ُ دَ ] (مص ) جا گرفتن مظروفی در ظرفی . درآمدن چیزی در چیزی . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). راست آمدن چیزی در چیزی . محاط شدن . (ناظم الاطباء) : هیچ چیز اندر سر او نگنجد از بزرگی سرش . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).نگنجد جهان آفرین در مکا
دردیلغتنامه دهخدادردی . [ دُ دی ی ] (ع اِ) درد. درده . آنچه به تک نشیند از مایع همچو روغن زیت و غیر آن . خلاف صافی . (منتهی الارب ). دردی روغن و غیره ، آنچه از تیرگی در ته آن رسوب می کند. (از اقرب الموارد). به معنی درد که در چیز رقیق ته نشین شود. مجازاً به معنی شراب تیره ، و باید دانست که درد
فلیوهلغتنامه دهخدافلیوه . [ ف َ لی وَ / وِ ] (ص ) فلیو. بیفایده . بیهوده و بی نفع. (برهان ). رجوع به فلیو شود.
فلیوانواژهنامه آزادفَلیوان:falivaanجمع فَلیو به معنی بیهوده، بی خبر، بی فایده تا به پای خویش باشند آمده// آن فلیوان جانب آتشکده مثنوی- دفتر دوم بیت 2303 شرح جامع مثنوی معنوی. کریم زمانی