فنجلغتنامه دهخدافنج . [ ف ُ ن ُ ] (ع اِ) کسانی که محبت آنها را ناخوش دارند. (منتهی الارب ). الثقلاء. (اقرب الموارد).
فنجلغتنامه دهخدافنج . [ ف َ ] (ص ) دبه خایه بود، و غر همین بود.(اسدی ). و به عربی مفتوق خوانند. (برهان ). آنکه به علت فتق دچار باشد. (فرهنگ فارسی معین ) : عجب آید مرا ز تو که همی چون کشی آن کلان دو خایه ٔ فنج ؟ منجیک .|| (اِ) گوشت
فنجلغتنامه دهخدافنج . [ ف َ ] (معرب ، اِ) معرب فنگ است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : برگ فنج که به تازی بنج گویند اندر شراب انگوری پخته ، پختنی برچشم نهادن علاجی سودمند است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
فنجلغتنامه دهخدافنج . [ ف َ ن ِ ] (ع اِ) ماری که آزار به کسی نرساند. (برهان ). مار خانگی . (یادداشت مؤلف ).
فنجفرهنگ فارسی عمید۱. مبتلا به که بیماری فتق؛ دبهخایه؛ غر: ◻︎ عجب آید مرا ز تو که همی / چون کشی آن گران دو خایهٴ فنج (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۲۲).۲. (اسم مصدر) غری؛ فتق.۳. (صفت) کلان؛ بزرگ.
فینجلغتنامه دهخدافینج . [ ن َ ] (معرب ، اِ) فینک . حجرالقیشور. (فهرست مخزن الادویه ). قیشور. (ابن البیطار).
یفنجلغتنامه دهخدایفنج . [ ی َ ن َ ] (اِ) یفتنج . یغتج . یغنج . یغتنج . (یادداشت مؤلف ). رجوع به یغتنج شود.
فنج دیهلغتنامه دهخدافنج دیه . [ ف َ ] (اِخ ) شهرکی است که پنج ده پیوسته به هم است و در نزدیکی مروالرود قرار دارد. (معجم البلدان ). ناصرخسرو آن را به نام پنج دیه در اوایل کتاب سفرنامه نام برده و مدتی نیز در آنجا مانده است .
فنجالغتنامه دهخدافنجا. [ ف ِ ] (اِ) حالتی است که آدمی را در وقت درآمدن تب واقع شود، و آن خمیازه ، کش واکش و کمانکش بدن باشد، و به عربی قشعریرة و تمطی خوانند. (برهان ). بیاستو. آسا. دهن دره . خمیازه . ثوباء. دهان دره . فاژیدن . (یادداشت مؤلف ). || برف را نیز گویند. (برهان ).
فنجارلغتنامه دهخدافنجار. [ ف ُ ] (اِ) آلوی گرد را گویند، و آن میوه ای است شبیه به زردآلو، رنگ آن زرد و بنفش و سبز، و رنگهای دیگر نیز میباشد. || خشم و اعراضی که خوبان از روی عشوه و ناز کنند. (هفت قلزم ).
فنجانلغتنامه دهخدافنجان . [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده که دارای 324 تن سکنه است . آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات ، انگور،میوه و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
تعفیللغتنامه دهخداتعفیل . [ ت َ ] (ع مص ) اصلاح فنج کردن و نسبت نمودن کسی را به سوی آن . (منتهی الارب ). اصلاح عفل کردن و نسبت نمودن کسی را به سوی آن . (ناظم الاطباء). رجوع به عفل و رجوع به فَنج شود.
فَرْجvulva, female external genitalia, cunnusواژههای مصوب فرهنگستاناندام تناسلی بیرونی زنان شامل فنج و لبها و زهراه
قبعثاةلغتنامه دهخداقبعثاة. [ ق َ ب َ ] (ع ص ) تأنیث قبعثی . زن کلان پای . || ماده شتر بزرگ سپل . || فنج ماده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). فنج مار خانگی است .
خودارضاییmasturbationواژههای مصوب فرهنگستانکسب لذت جنسی ازطریق دستکاری اندام جنسی خود، معمولاً آلت در مردان و فنج در زنان
فنج دیهلغتنامه دهخدافنج دیه . [ ف َ ] (اِخ ) شهرکی است که پنج ده پیوسته به هم است و در نزدیکی مروالرود قرار دارد. (معجم البلدان ). ناصرخسرو آن را به نام پنج دیه در اوایل کتاب سفرنامه نام برده و مدتی نیز در آنجا مانده است .
فنجالغتنامه دهخدافنجا. [ ف ِ ] (اِ) حالتی است که آدمی را در وقت درآمدن تب واقع شود، و آن خمیازه ، کش واکش و کمانکش بدن باشد، و به عربی قشعریرة و تمطی خوانند. (برهان ). بیاستو. آسا. دهن دره . خمیازه . ثوباء. دهان دره . فاژیدن . (یادداشت مؤلف ). || برف را نیز گویند. (برهان ).
فنجارلغتنامه دهخدافنجار. [ ف ُ ] (اِ) آلوی گرد را گویند، و آن میوه ای است شبیه به زردآلو، رنگ آن زرد و بنفش و سبز، و رنگهای دیگر نیز میباشد. || خشم و اعراضی که خوبان از روی عشوه و ناز کنند. (هفت قلزم ).
دانش الفنجلغتنامه دهخدادانش الفنج . [ ن ِ اَ ف َ ] (نف مرکب ) دانش اندوز. علم اندوز. که علم و فضل ذخیره کند. که دانش بسیار اندوخته سازد. که علم بسیار فراگیرد : ز الفنج دانش دلش گنج بودجهاندیده و دانش الفنج بود.ابوشکور بلخی .
حجرالاسفنجلغتنامه دهخداحجرالاسفنج . [ ح َ ج َ رُل ْ اِ ف َ ] (ع اِ مرکب ) حصی الاسفنج . سنگی است که در اسفنج یافت میشود و بهترین اوسفید صلب است . در اول گرم و در دوم خشک و مجفف بی لذع و قاطع نزف الدم و ذرور او جهت التیام جراحات و طلاء او جهت تحلیل اورام و آشامیدن او با شراب و امثال آن به قدر دو دان
حصاةالاسفنجلغتنامه دهخداحصاةالاسفنج . [ ح َ تُل ْ اِ ف َ] (ع اِ مرکب ) حجرالاسفنج . رجوع به حجرالاسفنج شود.
حصی الاسفنجلغتنامه دهخداحصی الاسفنج . [ ح َ صَل ْ اِ ف َ ](ع اِ مرکب ) حجرةالاسفنج . رجوع به حجرةالاسفنج شود.