فنکلغتنامه دهخدافنک . [ ف َ ] (اِ) هندوانه ٔ ابوجهل . (فرهنگ فارسی معین ). حنظل . حرمل . (فهرست مخزن الادویه ) : تلخی خصمش ار به شهد رسدباز نتوان شناخت شهد از فنک . فرخی .رجوع به فنگ شود.
فنکلغتنامه دهخدافنک . [ ف َ ] (ع اِ) درو بن مردم . (منتهی الارب ). || شگفتی . (از اقرب الموارد). || (مص ) ستم کردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || ستیهیدن . (منتهی الارب ). || چیره شدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || دروغ گفتن . (منتهی الارب ). در اقرب الموارد این معنی برای مصدر فنوک
فنکلغتنامه دهخدافنک . [ ف َ ن َ ] (اِ)گونه ای روباه کوچک اندام که بنام روباه خالدار نیز موسوم است . قدش کوتاه و پوستش قرمز و پشتش دارای موهایی است که انتهای آنها سفید است . قارساق . (فرهنگ فارسی معین ). نام جانوری باشد بسیارموی که از پوستش پوستین سازند، و بعضی گویند نوعی از پوست باشد که آن ا
چفنکلغتنامه دهخداچفنک . [ چ ُ / چ َ ن َ ] (اِ) مرغی است درازگردن که آن را کاروانک خوانند. (برهان ).کاروانک و بوتیمار. (ناظم الاطباء). چفتگ . چکرنه . مرغ درازگردنی که غالباً در کنار آب نشیند و او را با چرغ و باز شکار کنند. و رجوع به چفتک و چکرنه شود.
فنقلغتنامه دهخدافنق . [ ف ُ ن ُ ] (ع ص ) جاریة فنق ؛ دختر نازپرورده ٔ نازک اندام . || ناقة فنق ؛ شتر ماده ٔ جوانه ٔ فربه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (ص ، اِ) ج ِ فنیق . (منتهی الارب ). اقرب الموارد در این مورد به سکون ثانی ضبط کرده است .
فنیقلغتنامه دهخدافنیق . [ ف َ ] (ع ص ) گشن نیکو و نجیب که بجهت نجابت و کرامت نرنجانند آن را و سوار نشوند بر آن .ج ، فنق . جج ، افناق . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
فنیکلغتنامه دهخدافنیک . [ ف َ ] (ع اِ) کرانه ٔ زنخ ، یا بسوی عنفقة، یا فراهم آمدنگاه هر دو زنخ . || استخوان کله که منتهای ستردن موی سر است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مغزه ٔ مرغ . (منتهی الارب ). || سنگ سیاه . (بحر الجواهر). || (ص ) پای مال . (یادداشت مؤلف ) (از بحر الجواهر).<b
فنکیلغتنامه دهخدافنکی . [ ف َ ن َ ] (حامص ) فنک بودن . مانند فنک شدن یا بودن . به کنایت ، لطافت . لطیف و نرم بودن : ای که خرچنگ و خارپشتی توصدفی آید از تو نه فنکی .انوری .
فنک داشتنلغتنامه دهخدافنک داشتن . [ ف َ ن َ ت َ ] (مص مرکب ) فنک به تن داشتن . فنک پوشیدن . فنک پوش بودن : چون شد هوا سنجاب گون گیتی فنک دارد کنون در طارم آتش کن فزون ، روباه خزران بین در او.خاقانی .
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد فناکی . یکی از فقها. رجوع بتاج العروس ماده ٔ فنک شود.
سبیجهلغتنامه دهخداسبیجه . [ ] (اِ) از کتاب حدود العالم که بسال 372 هَ .ق . تألیف شده چنان استنباط می شود که سبیجه نوعی حیوان است از قبیل سمور و سنجاب و فنک و جز آن : و از این ناحیت [ تغزغز ] مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سرخ و ملمع و م
آسلغتنامه دهخداآس . (ع اِ) حیوانی که پوست و موئی نرم دارد و از آن پوستین کنند و نوک دم آن سیاه است . قاقم . || فنک . فنه . فرسان . (زمخشری ).
فرسانلغتنامه دهخدافرسان . [ ف َ ] (اِ) نام جانوری است که از پوست آن پوستین سازند. (برهان ). فنک . فنه . آس . (یادداشت به خط مؤلف ). هر جانوری که از پوست آن پوستین سازند. (ناظم الاطباء).
فنک داشتنلغتنامه دهخدافنک داشتن . [ ف َ ن َ ت َ ] (مص مرکب ) فنک به تن داشتن . فنک پوشیدن . فنک پوش بودن : چون شد هوا سنجاب گون گیتی فنک دارد کنون در طارم آتش کن فزون ، روباه خزران بین در او.خاقانی .
فنک پوشلغتنامه دهخدافنک پوش . [ ف َ ن َ ] (نف مرکب ) آنکه جامه از پوست فنک به تن دارد. فنک پوشنده . فنک پوشیده : چو درویشی ، به درویشان نظر به کن که جرم خودبه عوری کرد عوران را فنک پوش زمستانی . خاقانی .صبح فنک پوش را ابر زره در قبا<b
فنک عارضلغتنامه دهخدافنک عارض . [ ف َ ن َ رِ ] (ص مرکب ) آنکه صورتش لطیف و درخشان بود چون پوست فنک . زیباروی . لطیف روی : ساقیان ترک فنک عارض قندزمژگان کز رخ و زلف حبش با خزر آمیخته اند. خاقانی .رجوع به فنک شود.
چفنکلغتنامه دهخداچفنک . [ چ ُ / چ َ ن َ ] (اِ) مرغی است درازگردن که آن را کاروانک خوانند. (برهان ).کاروانک و بوتیمار. (ناظم الاطباء). چفتگ . چکرنه . مرغ درازگردنی که غالباً در کنار آب نشیند و او را با چرغ و باز شکار کنند. و رجوع به چفتک و چکرنه شود.
بافنکلغتنامه دهخدابافنک . [ ف َ ] (اِ) بافنگ . یک قسم جانوری چارپا که خز نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به بافنگ شود.
عفنکلغتنامه دهخداعفنک . [ ع َ ف َن ْ ن َ ] (ع ص ) بسیار احمق و نادان . (از اقرب الموارد). عَفیک . رجوع به عفیک شود.