فنگلغتنامه دهخدافنگ . [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان مشهد که دارای 295 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصولش غله ،چغندر و لوبیاست . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فنگلغتنامه دهخدافنگ .[ ف َ ] (اِ) زالو. زلو. (فرهنگ فارسی معین ). کرمی بود بزرگ و سبز، گاه دراز شود و گاه کوتاه . (اسدی ). خونجو. زالو. زلو. زرو. (یادداشت مؤلف ) : بماندستم دلتنگ ، به خانه در چون فنگ ز سرما شده چون نیل سر و روی پر آژنگ . <p class="author"
فنگفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) = زالو: ◻︎ بماندستم دلتنگ به خانه در چو فنگ / ز سرما شده چون نیل و سر و روی پرآژنگ (حکاک: شاعران بیدیوان: ۲۸۷).۲. [مجاز] بیچاره؛ درمانده؛ بینوا.
فنیلغتنامه دهخدافنی . [ ف َن ْ نی ] (ص نسبی ) منسوب به فن . آنچه مربوط به فن و صنعت و هنرباشد: کارگاه فنی . دانشکده ٔ فنی . || کسی که کارهای هنری و صنعتی کند: کارگر فنی . مدیر فنی .
فنیلغتنامه دهخدافنی . [ ف ُ نی ی ] (ع اِ) ج ِ فناء.(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فِناء شود.
فنیلغتنامه دهخدافنی . [ ف َ] (ع اِمص ) ممال فنا. (یادداشت مؤلف ) : ز بیم باد سموم و بلای ریگ روان روان شخص همی کرد آرزوی فنی .ادیب صابر.
دنگ و فنگلغتنامه دهخدادنگ و فنگ . [ دَ گ ُ ف َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) رفت و آمد. بیابرو. || معضل و مشکل و دشواری : این کار چه اندازه دنگ و فنگ دارد؛ با آداب و تشریفات دشوار همراه است .
پیش فنگلغتنامه دهخداپیش فنگ . [ ف َ ] (اِ مرکب ) در مشق سربازان بجلوی روآوردن تفنگ بطور عمودی . تفنگ راست ایستانیده را از جانب راست بدن با دو حرکت مقابل صورت آوردن . تفنگ مماس با جانب راست بدن را با حرکتی اندکی ببالا سپس با حرکتی دیگر بپیش روی آوردن . روبروی صورت و موازی قامت آوردن تفنگی که مماس
پیش فنگفرهنگ فارسی عمیدسلام نظامی و ادای احترام از طرف سرباز نسبت به افسر که با حرکت دادن تفنگ و نگه داشتن آن در پیش روی خود و به حالت خبردار صورت میگیرد.
دنگ و فنگلغتنامه دهخدادنگ و فنگ . [ دَ گ ُ ف َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) رفت و آمد. بیابرو. || معضل و مشکل و دشواری : این کار چه اندازه دنگ و فنگ دارد؛ با آداب و تشریفات دشوار همراه است .
پیش فنگلغتنامه دهخداپیش فنگ . [ ف َ ] (اِ مرکب ) در مشق سربازان بجلوی روآوردن تفنگ بطور عمودی . تفنگ راست ایستانیده را از جانب راست بدن با دو حرکت مقابل صورت آوردن . تفنگ مماس با جانب راست بدن را با حرکتی اندکی ببالا سپس با حرکتی دیگر بپیش روی آوردن . روبروی صورت و موازی قامت آوردن تفنگی که مماس
داروی تفنگلغتنامه دهخداداروی تفنگ . [ ی ِ ت ُ ف َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) باروت . رجوع به باروت شود.
شرفنگلغتنامه دهخداشرفنگ . [ ش َ / ش ِ ف َ ] (اِ) هر آواز آهسته . (ناظم الاطباء) (از برهان ). || بانگ پی مردم و غیره باشد. (فرهنگ اوبهی ). به معنی شرفاک است . (فرهنگ جهانگیری ). آواز پای مردم . (ناظم الاطباء) (از برهان ). رجوع به شرفه و شرفاک شود.
وشفنگلغتنامه دهخداوشفنگ . [ وَ ف َ ] (اِ) رستنی است ، و آن را خرفه نیز گویند. (برهان ). و در فارسی پرپهن نام دارد و فرفنج معرب آن است . (آنندراج ). به عربی فرفخ نامند. (برهان ). خرفه . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).