فهرلغتنامه دهخدافهر. [ ف َ ] (اِخ ) ابن مالک بن النضر، از کنانة از عدنان . جد جاهلی و از کسانی است که نسبت نبی ّ اکرم را بدو رسانند. (از اعلام زرکلی ).
فهرلغتنامه دهخدافهر. [ ف َ ] (ع اِ) سنگ زبرین آسیا. مقابل صلایة که سنگ زیرین است . (از یادداشت مؤلف از بحرالجواهر). || سنگی که بدان چهارمغز بشکنند. سنگ صلایه . (فرهنگ فارسی معین ). یا سنگ کف . ج ، افهار. (منتهی الارب ). ج ، افهار، فهور. (اقرب الموارد).
فهرلغتنامه دهخدافهر. [ ف َ / ف َ هََ ] (ع مص ) جماع کردن زنی را بی انزال و با دیگری انزال کردن . (منتهی الارب ).
فهرلغتنامه دهخدافهر. [ ف ُ ] (ع اِ) مدارس جهودان که به روز عید در آن فراهم آیند، و بدین معنی است : کأنهم الیهود و خرجوا من فهرهم . || عیدی است یهودان را، و گویند روزی است که در آن روز خورند و آشامند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).
فعرلغتنامه دهخدافعر. [ ف َ ] (ع مص ) خوردن فعاریر ریزه را که گیاهی است و آن را ذؤنون نیز نامند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فهرجلغتنامه دهخدافهرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) دهی از بخش فهرج شهرستان بم که در حدود هزار تن سکنه دارد. آب آن از دو رشته قنات و محصول عمده اش غله ، خرما، لبنیات ، پنبه ، حنا و انواع مرکبات است . زنان قالی و گلیم و کرباس می بافند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).<br
فهرجلغتنامه دهخدافهرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) دهی است از بخش مهریز شهرستان یزد که دارای 889 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
فهرجلغتنامه دهخدافهرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) شهری است به اصطخر. معرب فهره . (منتهی الارب ). رجوع به فهره شود.
فهرجلغتنامه دهخدافهرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) طایفه ای از طوایف بلوچ ناحیه ٔ بمپور. (جغرافیای سیاسی کیهان ).
افهارلغتنامه دهخداافهار. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ فِهْر، سنگ که بدان چهارمغز بشکنند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به فِهْر شود.
لأیلغتنامه دهخدالأی . [ ل َءْی ْ ] (اِخ ) نام پسر غالب بن فهر و منه لؤی بن غالب بن فهر مصغّراً. (منتهی الارب ).
فهرجلغتنامه دهخدافهرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) دهی از بخش فهرج شهرستان بم که در حدود هزار تن سکنه دارد. آب آن از دو رشته قنات و محصول عمده اش غله ، خرما، لبنیات ، پنبه ، حنا و انواع مرکبات است . زنان قالی و گلیم و کرباس می بافند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).<br
فهرجلغتنامه دهخدافهرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) دهی است از بخش مهریز شهرستان یزد که دارای 889 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
فهرجلغتنامه دهخدافهرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) شهری است به اصطخر. معرب فهره . (منتهی الارب ). رجوع به فهره شود.
فهرجلغتنامه دهخدافهرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) طایفه ای از طوایف بلوچ ناحیه ٔ بمپور. (جغرافیای سیاسی کیهان ).
تاکسافهرلغتنامه دهخداتاکسافهر. [ ] (اِ) سنگ ساب . سنگی که برای تیز کردن بکار آید. حجرالمسن . (از دزی ج 1 ص 139).
متفهرلغتنامه دهخدامتفهر. [ م ُ ت َ ف َهَْ هَِ ] (ع ص ) فراخ حال . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). مالدار و دولتمند و توانگر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکفهرلغتنامه دهخدامکفهر. [ م ُ ف َ هَِ رر ] (ع ص ) ابر بر هم نشسته . (مهذب الاسماء). ابر سیاه توبرتو. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ابر سیاه توبرتو و ستبر. (ناظم الاطباء). ابر سیاه غلیظ که بر یکدیگر سوار باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). || هر چیز بر هم نشسته ٔ توبه تو. (منتهی
تفهرلغتنامه دهخداتفهر. [ ت َ ف َهَْ هَُ ] (ع مص ) فراخ حال گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). فراخ حال گردیدن : تفهر الرجل فی المال ؛ اتسع فیه . (از اقرب الموارد). || فراخ سخن گردیدن : تفهر فی الکلام ؛ اتسع فیه کَاءَنَّه مبدل من تبحر. (از اقرب الموارد).