فهملغتنامه دهخدافهم . [ ف َ ] (ع مص ) دانستن و به دل دریافتن . (منتهی الارب ). فهامه . فهامیة. (اقرب الموارد). || (اِمص ) دریافت . || قوه ٔ دریافت . قوه ٔ اندریافت . ج ، افهام . (فرهنگ فارسی معین ). تصور شی ٔ از لفظ مخاطب . (اقرب الموارد) : هرگز نرسد فهم تو در این
فهمفرهنگ فارسی عمید۱. دریافتن؛ درک کردن؛ دانستن.۲. (اسم) علم؛ دانش.۳. (اسم) قوۀ ادراک چیزی.۴. (بن مضارعِ فهمیدن) = فهمیدن
فعملغتنامه دهخدافعم . [ ف َ ] (ع مص ) پر کردن خنور را. (منتهی الارب ). پر کردن . (از اقرب الموارد). || شمیم ناک کردن مشام کسی را. (منتهی الارب ). پر بوی کردن بینی را. || به غضب آوردن . (از اقرب الموارد). || پر شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || (اِ) درخت گل . (فهرست مخزن الادویه ). درختی است یا
فهیملغتنامه دهخدافهیم . [ ف َ ] (ع ص ) نیک دریابنده . دراک . تیزفهم . زودفهم . (یادداشت مؤلف ). بافهم . دانا. (فرهنگ فارسی معین ) : به زمانی نکت و علم و ادب یاد کنی وین ندیده ست در این عصر کس از هیچ فهیم . فرخی .ستمگران را چون جای
فحملغتنامه دهخدافحم . [ ف َ ] (ع مص ) فحام . گریستن کودک چنانکه سپری شود آواز وی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بانگ کردن گوسپند و کودک . (منتهی الارب ). رجوع به فحام شود. || (اِ) انگِشت است که به هندی کویله نامند، و آن اخگری است که خاموش کرده باشند. (فهرست مخزن الادویه ). انگِشت . (منت
فحیملغتنامه دهخدافحیم . [ ف َ ] (ع اِ) انگِشت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فحم شود. || (ص ) سخت سیاه . (منتهی الارب ). سیاه . (اقرب الموارد).
فهماندنلغتنامه دهخدافهماندن . [ ف َ دَ ] (مص جعلی ) فهمانیدن . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فهمانیدن شود.
فهماندهلغتنامه دهخدافهمانده . [ ف َ دَ / دِ ] (ن مف ) فهمانیده . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فهمانیده شود.
فهمانیدنلغتنامه دهخدافهمانیدن . [ ف َ دَ ] (مص جعلی ) فهماندن . مطلبی را به دیگری حالی کردن . موجب فهمیدن شخصی دیگر شدن . (فرهنگ فارسی معین ). از فهم عربی و پساوند مصدری متعدی فارسی ساخته شده است . تفهیم . حالی کردن . (یادداشت مؤلف ).
فهمانیدهلغتنامه دهخدافهمانیده . [ ف َ دَ / دِ ] (ن مف ) کسی که مطلبی را بدو فهمانده باشند. || مطلبی که به کسی فهمانده شده باشد. (فرهنگ فارسی معین ).
فهم داشتنلغتنامه دهخدافهم داشتن . [ ف َ ت َ ] (مص مرکب ) فهمیدن . فهیم بودن : آنکه زیان میرسد از وی به خلق فهم ندارد، که زیان می کند.سعدی .
فهم کردنلغتنامه دهخدافهم کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دریافتن . فهمیدن . درک کردن . (یادداشت مؤلف ) : سخن ها را شنیدن میتوانست ولیکن فهم کردن می ندانست . نظامی .گفتش ای شاه جهان بی زوال فهم کژ کرد و نمود اورا خیال . <p cla
فهماندنلغتنامه دهخدافهماندن . [ ف َ دَ ] (مص جعلی ) فهمانیدن . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فهمانیدن شود.
فهماندهلغتنامه دهخدافهمانده . [ ف َ دَ / دِ ] (ن مف ) فهمانیده . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فهمانیده شود.
حب الفهملغتنامه دهخداحب الفهم . [ ح َب ْ بُل ْ ف َ ] (ع اِ مرکب ) بلادر. میوه ٔ درخت بلادر. قرص کمر. دانه ٔ بلاذر. درختی است بزرگ و در هند بسیار است . فقال بعضهم لبعض : ان السندباداسقاه حب الفهم فأخرسه . (سندبادنامه ٔ عربی ص 352).
خوش فهملغتنامه دهخداخوش فهم . [ خوَش ْ / خُش ْ ف َ ] (ص مرکب )بافهم . با فهم صحیح . زودیاب . نیک و تیز در ادراک .
غلطفهملغتنامه دهخداغلطفهم . [ غ َ ل َ ف َ ] (نف مرکب ) آنکه غلطفهمد. غلطفهمنده . آنکه در فهمیدن سخن اشتباه کند.
زبان فهملغتنامه دهخدازبان فهم . [زَ ف َ ] (نف مرکب ) آنکه هر معنی را که به وی گویند بفهمد. (ناظم الاطباء). و رجوع به زبان فهمیدن شود.
زبان نفهملغتنامه دهخدازبان نفهم . [ زَ ن َ ف َ ] (نف مرکب ) در تداول عامه ، کودن . بلید. || لجوج . لجباز که حاضر به پذیرفتن حرف حق نشود. رجوع به ماده ٔ ذیل شود.