فژاکلغتنامه دهخدافژاک . [ ف َ ] (ص مرکب ) (از: فژ + اک ، پسوند نسبت و اتصاف ). (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). پلشت و چرکن و چرک آلود و پلید. (برهان ) : زد کلوخی بر هباک آن فژاک شد هباک او به کردار مغاک . طیان .همانا که چون تو فژاک آمد
فژاکفرهنگ فارسی عمید= فژاگن: ◻︎ زد کلوخی بر هباک آن فژاک / شد هباک او به کردار مغاک (طیان: شاعران بیدیوان: ۳۱۶ حاشیه).
فائقلغتنامه دهخدافائق . [ ءِ ] (اِخ ) (امیر...) یکی از سرداران امیر نوح بن منصور سامانی است که در جنگ قابوس وشمگیر و فخرالدوله با مؤیدالدوله و عضدالدوله ٔدیلمی از جانب نوح بن منصور به کمک فخرالدوله و قابوس آمده است . رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ص 420 شود.
فائقلغتنامه دهخدافائق . [ ءِ ] (ع ص ) برگزیده و بهترین از هر چیزی . (منتهی الارب ) : عصاره ٔ نایی بقدرتش شهد فائق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته . (گلستان ). || شکافنده . (آنندراج ). || (اِ) پیوند سر با گردن . (منتهی الارب ). || (ص ) مسلط. چیره <span class="h
فاقلغتنامه دهخدافاق . (ترکی ، اِ) سوفار تیر. (از چراغ هدایت ). و آنچه از استادان فن تیراندازی مسموع شده این است که فاق ریسمان خامی است که در وسط چله ٔ کمان به عرض یک انگشت پیچند تا سوفار برآن بند کرده و زه بکشند. (آنندراج ) (فرهنگ نظام ).
فاکلغتنامه دهخدافاک . [ فاک ک ] (ع ص ) پیر کلان سال از مردم و شتر. (منتهی الارب ). || سخت گول . ج ، فَکَکة، فِکاک . (منتهی الارب ): هو فاک ﱡ تاک ﱡ؛ او احمق است . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
فژاکنلغتنامه دهخدافژاکن . [ ف َ ک ِ ] (ص مرکب ) پژاگن . فژگن . فژاگین . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). به معنی فژاک است که چرکن و چرک آلود و پلید و پلشت باشد. (برهان ). گویا صحیح این کلمه با کاف فارسی و مرکب از فژ + آگن ، مخفف آگین است و در کتابت نسخه ٔ فرهنگها به کاف تازی تصحیف شده است . رجوع به فژ
فژاگینلغتنامه دهخدافژاگین . [ ف َ ] (ص مرکب ) فژاگن . چرکن . چرک آلود.پلید و پلشت . (برهان ). رجوع به فژاک و فژاگن شود.
فژگنلغتنامه دهخدافژگن . [ ف َ گ ِ ] (ص مرکب ) چرکن . (برهان ). فژاکن . فژاگن . فژاگین . فژاک . رجوع به این کلمات شود.
پلیدفرهنگ فارسی عمید۱. ناپاک؛ آلوده؛ نجس: ◻︎ منشین با بدان که صحبت بد / گرچه پاکی تو را پلید کند (سنائی۲: ۶۱۹).۲. چرکین؛ فژاک؛ فژاگن؛ فژاگین.
فژاگنلغتنامه دهخدافژاگن . [ ف َ گ ِ ] (ص مرکب ) فژاک .چرکن و چرک آلود و پلشت و پلید. فژآگین : گفت دینی را که این دینار بودکین فژاگن موش را پروار بود (!) رودکی .فژاگن همه سال خورده نیَم وبر جفت بیدادکرده نیَم . <p class="auth
فژاکنلغتنامه دهخدافژاکن . [ ف َ ک ِ ] (ص مرکب ) پژاگن . فژگن . فژاگین . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). به معنی فژاک است که چرکن و چرک آلود و پلید و پلشت باشد. (برهان ). گویا صحیح این کلمه با کاف فارسی و مرکب از فژ + آگن ، مخفف آگین است و در کتابت نسخه ٔ فرهنگها به کاف تازی تصحیف شده است . رجوع به فژ