فگارلغتنامه دهخدافگار. [ ف َ ] (اِ) افگار. (فرهنگ فارسی معین ). جراحت پشت چاروا بسبب سواری و بار بسیار کشیدن . (برهان ). رجوع به افگار و فگال شود. || (ص ) زمین گیر و بجامانده .(برهان ). || آزرده . (برهان ) : بودم صبور تا برسیدم به صدر توگرچه ز خلق بود روان و دل
فگارفرهنگ فارسی عمید۱. زخمی؛ مجروح.۲. آزرده؛ رنجور: ◻︎ که زشت است پیرایه بر شهریار / دل شهری از ناتوانی فگار (سعدی۱: ۵۴).
حفارلغتنامه دهخداحفار. [ ] (اِ) ظاهراً مرغی است و آنرا بلهجه ٔ طبری وکا گویند : کبک و حفار هست کوک و وکا.(نصاب طبری ).
حفارلغتنامه دهخداحفار. [ ح َ ] (ع اِ) چوبی که آنرا خمانیده و در وسط سوراخ کرده میان خانه [ چادر خیمه ] تعبیه کنند و درسوراخ آن ستون میانه قائم گردانند. (منتهی الارب ).
فگاریلغتنامه دهخدافگاری . [ ف َ ] (اِخ ) قاضی احمد. شخصی فاضل و معقول و مقبول است و با نیکان و پاکان اردوی معلا ارتباط داشت . در شعر طبعی بلند دارد و از ابیات زیر معلوم میشود:چه خوش است از تو خشمی که ز روی ناز باشدکه به عجز چون درآیم در صلح باز باشدبه حریم وصل شوخی که فرشته ره ندار
فگاریلغتنامه دهخدافگاری . [ ف َ ] (اِخ ) مرادخان ، ولدتمرخان . ابتدا منظور نظر شاه مرحوم بود ولی بعلت پاره ای اعمال نامناسب از آن سعادت محروم گردید. جوانی بود خیلی نوخاسته و قوی دست و ازاین رو به چشم زخم عجیبی دچار شد. امید است دیده ٔ باطنش به نور شادی روشن گردد. طبعش در انواع نظم خوب است . بی
فگاریلغتنامه دهخدافگاری . [ ف َ ] (ص ) فگار. افگار. مجروح : نگه کن تا بر این خر کس نشسته ست که این بدخو نکردستش فگاری ؟ ناصرخسرو.رجوع به فگار شود.
فگاللغتنامه دهخدافگال . [ ف َ / ف ِ ] (ص ) به معنی فگار است که زخم شده و ریش گردیده باشد. (برهان ). افگار. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فگار شود.
فگار داشتنلغتنامه دهخدافگار داشتن . [ ف َ ت َ ] (مص مرکب ) فگار کردن . فگاردن . آزردن . رنج دادن : وآن دل که ز خون مدحت تو سازدشاید که ورا غم فگار دارد.مسعودسعد.
فگار شدنلغتنامه دهخدافگار شدن . [ ف َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) آزرده شدن . مجروح شدن : که را معده خوش گردد از خار و خس شود کامش از شیر و روغن فگار.ناصرخسرو.
فگار کردنلغتنامه دهخدافگار کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آزردن . رنج دادن و مجروح ساختن : سوی گل او اگر تو دست بری دست تو را خار او فگار کند. ناصرخسرو.گرچه همی خلق را فگار کندکرد نیاردهمی فگار مرا. ناصرخسرو.
فگار گردیدنلغتنامه دهخدافگار گردیدن . [ ف َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) فگار شدن . مجروح شدن . خسته شدن : خار مَدْرو تا نگردد دست و انگشتان فگارکز نهال و تخم تتری کی شکر خواهی چشید؟ ناصرخسرو.رجوع به فگار شدن شود.
دل افگارلغتنامه دهخدادل افگار. [ دِ اَ ] (ص مرکب ) دل فگار.دل ریش . دل شکسته . (ناظم الاطباء). خسته دل . دل خسته . پریشان خاطر. دل گرفته . کاسف البال . مغموم . غمین . غمگین . مکمود. کمد. کامد. مهموم . افگار. مکروب : نخستین به گل شادخوارت کندپس آنگه دل افگار خارت کن
دل فگارلغتنامه دهخدادل فگار. [ دِ ف َ ] (ص مرکب ) دل افکار. دل فکار. دلریش . محزون . (آنندراج ). ملول . غمگین . ماتم زده . متفکر. اندیشناک . (ناظم الاطباء). خسته دل . دلخسته . پریشان : چنین است آیین این روزگارگهی شاد دارد گهی دل فگار. فردوسی
افگارلغتنامه دهخداافگار. [ اَ ] (ص ) فگار. فگال . افکار. آزرده . خسته . زخمی . مجروح . (فرهنگ فارسی معین ). آزرده . (مؤید الفضلاء) (مجمع الفرس ) (برهان ) (آنندراج ). مجروح . (رشیدی ). فکار. (شرفنامه ٔ منیری ). اوکار. (مجمع الفرس ) (غیاث اللغات ). مطلق خسته و مجروح . (آنندراج ) <span class="hl
تن فگارلغتنامه دهخداتن فگار. [ ت َ ف َ ] (ص مرکب ) آزرده تن . خسته تن . مانده تن . تن درمانده و زمین گیر : به دشت اندر آید برای شکارمن اینجا فتاده چنان تن فگار. فردوسی .رجوع به تن و فگار شود.