قابوسلغتنامه دهخداقابوس . (اِخ ) ابن مصعب ، فرعون سوم از فراعنه ٔ مصر که پس از مرگ ریان بن ولید عموزاده ٔ او جلوس کرد. او هم زمان با یوسف صدیق و پادشاهی ستمکار و خودکام و خونخوار بود و راهنمائیها و دعوت پیغمبر بنی اسرائیل را بچیزی نگرفت و آنان را همواره به کارهای طاقت فرسا و جانکاه موظف میساخت
قابوسلغتنامه دهخداقابوس . (اِخ ) ابن نعمان بن منذر. آنگاه که بنی یربوع بر سر منصب ردافت نافرمانی نعمان کردند وی فرزند خود قابوس و حسان بن منذر را با لشکری از مردم حیرة و دیگران بسوی ایشان روانه کرد. هر دو طرف در طُخفه به هم رسیدند و جنگی در گرفت . قابوس و لشکریانش شکست خوردند و طارق بن عمیره ا
قابوسلغتنامه دهخداقابوس . (اِخ ) ابن وشمگیر ملقب به شمس المعالی و مکنی به ابی الحسن از سلسله ٔ آل زیار. وی به سال 367 هَ . ق . بجای برادر خود بیستون بن وشمگیر جلوس کرد در همین سال رکن الدوله نیز درگذشت و مملکت قلمرو او میان سه پسرش عضدالدوله و مؤیدالدوله و فخ
قابوسلغتنامه دهخداقابوس . (اِخ ) ابن هند، از ملوک بنی لخم بود که پس از برادرش عمروبن منذر در حیره سلطنت یافت و چهارسال پادشاهی کرد و به دست یکی از افراد قبیله ٔ بنی یشکر کشته شد. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 260) مادرش هند نام داش
کابوسلغتنامه دهخداکابوس . (اِ) مأخوذ از کلمه ٔ لاتینی انکبوس . استنبه . باروک . بخت . بختک . بَرخَفج . بَرخَفَج .بینی گلی . (فرهنگ نظام ). جاثوم . جثام . (منتهی الارب ). خانق . (بحر الجواهر). خرخجیون . خرنجک . خرونجک (شاید ووروجک که زنها به اطفال شیطان میگویند اصلش این کلمه باشد). خفتک . خفتو
کابوسلغتنامه دهخداکابوس . (اِخ ) کبوجیه در قرون بعد کبوج ، کبوز، کبوس و کابوس (قابوس ) شده . (ایران باستان ج 1 ص 479). و رجوع به قابوس و کبوجیه شود.
کابوسفرهنگ فارسی عمید۱. حالت خفگی و سنگینی که گاهی در خواب به انسان دست میدهد و شخص خیال میکند که چیزی سنگین بر سینهاش فشار میآورد و نمیتواند تکان بخورد؛ خفتک؛ خفتو؛ بختک؛ برخفج؛ خفج؛ خفجا؛ خفرنج؛ برفنجک؛ درفنجک؛ فرنجک؛ فدرنگ؛ فرهانج؛ کرنجو؛ سکاچه؛ خورخجیون.۲. خواب بد و وحشتآور.
قابوسنامهلغتنامه دهخداقابوسنامه . [ م َ / م ِ ] (اِخ ) نام کتابی است در اخلاق تألیف عنصر المعالی کیکاوس بن اسکندربن قابوس بن وشمگیربن زیار و تألیف آن به سال 475 هَ . ق . است . این کتاب مکرر به طبع رسیده ، از جمله درایران هفت بار
قابوسیلغتنامه دهخداقابوسی . (اِخ ) منسوب به قابوس . احمدبن ابراهیم سهل ، مکنی به ابی شجاع . ابوالفضل محمدبن طاهر مقدسی گوید که از قابوسی پرسیدم درباره ٔ این لقب (قابوسی ) گفت من از فرزندان قابوسم . (سمعانی ).
گیتو قابوسلغتنامه دهخداگیتو قابوس . (اِخ ) نام یکی از سرداران هولاکوخان مغول بوده است . (تاریخ گزیده ص 541).
شمس المعالیلغتنامه دهخداشمس المعالی . [ ش َ سُل ْ م َ ](اِخ ) لقب قابوس بن وشمگیر. رجوع به قابوس ... شود.
شمسالمعالیفرهنگ نامها(تلفظ: šamsolmaeāli) (عربی) به معنی آفتاب بلندیها ؛ (در اعلام) لقب قابوس بن وشمگیر صاحبِ ' قابوس نامه'.
دیلمیلغتنامه دهخدادیلمی . [ دَ ل َ ] (اِخ ) قابوس بن وشمگیر دیلمی . رجوع به قابوس وشمگیر و تاریخ ایران عباس اقبال شود.
ابوالحسنلغتنامه دهخداابوالحسن . [ اَ بُل ْ ح َ س َ ] (اِخ ) قابوس بن ابی طاهروشمگیربن زیار امیر گرگان . رجوع به قابوس ... شود.
قابوسنامهلغتنامه دهخداقابوسنامه . [ م َ / م ِ ] (اِخ ) نام کتابی است در اخلاق تألیف عنصر المعالی کیکاوس بن اسکندربن قابوس بن وشمگیربن زیار و تألیف آن به سال 475 هَ . ق . است . این کتاب مکرر به طبع رسیده ، از جمله درایران هفت بار
قابوسیلغتنامه دهخداقابوسی . (اِخ ) منسوب به قابوس . احمدبن ابراهیم سهل ، مکنی به ابی شجاع . ابوالفضل محمدبن طاهر مقدسی گوید که از قابوسی پرسیدم درباره ٔ این لقب (قابوسی ) گفت من از فرزندان قابوسم . (سمعانی ).
گنبدقابوسلغتنامه دهخداگنبدقابوس . [ گُم ْ ب َ دِ ] (اِخ ) شهرستان گنبدقابوس قبلاً از نظر اداره ٔ آمار و ثبت احوال مرکز دشت گرگان ولی از نظر تقسیمات کشوری یکی از بخشهای شهرستان گرگان بود و در سال 1328 به شهرستان تبدیل گردید. حدود و خلاصه مشخصات آن بشرح زیر است :<br
گنبدقابوسلغتنامه دهخداگنبدقابوس . [ گُم ْ ب َ دِ ] (اِخ )شهر کوچک گنبدقابوس مرکز شهرستان دشت گرگان در 94 هزارگزی شمال خاوری گرگان و 164 هزار گزی شمال شاهرود، در جنوب و نزدیک رودخانه ٔ عظیم گرگان واقع شده و مختصات جغرافیایی آن به ش
گیتو قابوسلغتنامه دهخداگیتو قابوس . (اِخ ) نام یکی از سرداران هولاکوخان مغول بوده است . (تاریخ گزیده ص 541).
ابوقابوسلغتنامه دهخداابوقابوس . [ اَ ] (اِخ ) مولی عبداﷲبن عمرو. محدث است و از او ابن عیینه روایت کند.
ابوقابوسلغتنامه دهخداابوقابوس . [ اَ ] (اِخ ) نعمان بن منذر... رجوع به نعمان ... شود. و نابغه در شعر خویش از راه تعظیم ابوقبیس آورده است . و اصل آن بوقابوس است : فان یقدر علیک ابوقبیس تحطّ بک المعیشة فی هوان . (المرصّع).