قادراندازلغتنامه دهخداقادرانداز. [ دِ اَ ] (نف مرکب ) تیرانداز و کمانداری را گویند که تیر او خطا نکند. (برهان ) (ناظم الاطباء). و مخفف آن قدرانداز یعنی بی خطاء : کمند قادراندازان ندارد چین گیرائی شود گر جمع صد کاکل پریشانم نمیسازد.ظهوری (فرهنگ
قادراندازیلغتنامه دهخداقادراندازی . [ دِ اَ ] (حامص مرکب ) عمل قادرانداز. قدراندازی . تیراندازی : به وقت آنکه کند قصد قادراندازی به غیر سینه ٔ دشمن نباشدش برجاس . شمس فخری .رجوع به قادرانداز شود.
اهوزلغتنامه دهخدااهوز. [ اَ هَْوَ ] (اِخ ) نام تیراندازی بوده بغایت قادرانداز در زمان انوشیروان ، گویند با سیف ذویزن همراه شده بود، پادشاه حبشه را به تیر نخست کشت و ملکش را گرفت . (برهان ) (هفت قلزم ). کلمه محرف «وهرز» و «اوهزر» است .
قدراندازلغتنامه دهخداقدرانداز. [ ق َ دَ اَ ] (نف مرکب ) شخصی باشد کماندار که تیرش خطا نخورد. (برهان ). تیرانداز حکمی که تیرش خطا نکند. (آنندراج ). قادرانداز : میدهی از جا کمانداری اگر سستی کنی از قدراندازی تیر بلاغافل مباش . میرزارضی دانش (از
نشانه اندازلغتنامه دهخدانشانه انداز. [ ن ِ ن َ / ن ِ اَ ] (نف مرکب ) تیرانداز که نشانه ٔ او خطا نکند. حکم انداز. قادرانداز. (از آنندراج ). آنکه تیر را به نشانه می زند. آنکه تیر وی خطا نمی کند. تیرانداز ماهر. (ناظم الاطباء).
حکم اندازلغتنامه دهخداحکم انداز. [ ح ُ اَ ] (نف مرکب ) تیرانداز که هیچگاه تیر او خطا نکند. قَدرانداز. قادرانداز : به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگندکه نیست همچو منی شاعرسخن پردازخلاف باشد و اندازه ٔ من آن نبودکه نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز. <p class="auth
قادراندازیلغتنامه دهخداقادراندازی . [ دِ اَ ] (حامص مرکب ) عمل قادرانداز. قدراندازی . تیراندازی : به وقت آنکه کند قصد قادراندازی به غیر سینه ٔ دشمن نباشدش برجاس . شمس فخری .رجوع به قادرانداز شود.