قاصیلغتنامه دهخداقاصی . (ع ص ) قاص . دور. دورشونده . (ناظم الاطباء). بنهایت رسنده . (غیاث ). مقابل دانی به معنی نزدیک : خجسته مجلس او را سران اهل سخن سزد که مدح سرایند قاصی و دانی . سوزنی .خاص و عام از قاصی و دانی هواخواه تواند
قاصیفرهنگ فارسی عمیددور: ◻︎ خجسته مجلس او را سران اهل سخن / سزد که مدح سرایند قاصی و دانی (سوزنی: لغتنامه: قاصی).
کاشیلغتنامه دهخداکاشی . (اِخ ) حسن آملی المولد و المنشاء کاشانی الاصل امامی المذهب کاشی اللقب و گاهی به احسن المتکلمین ملقب از افاضل شعرای قرن هفتم هجرت و یا خود اوائل قرن هشتم را نیز دیده ، شاعری است ماهر و متقی و جلیل القدر و عظیم الشأن و معاصر علامه ٔ حلی متوفی به سال <span class="hl" dir
قیاسیلغتنامه دهخداقیاسی . (ص نسبی ) منسوب به قیاس . || برطبق قاعده . مقابل سماعی . حکم مطرد در همه ٔ افراد.و آن در مواردی است که ضابطه و قاعده ٔ کلی وجود داشته باشد و در افراد مشابه بحکم آن قاعده قیاس رود.- تصحیح قیاسی ؛ به حدس و قرائن . (یادداشت مؤلف ).
قاصیةلغتنامه دهخداقاصیة. [ ی َ ] (ع ص ) مؤنث قاصی . دور: ارض قاصیة؛ زمین دور. || نعجة قاصیة؛ گوسپند کلان سال . (ناظم الاطباء). || (اِ) کرانه . ناحیه .
اقصاءلغتنامه دهخدااقصاء. [ اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ قاصی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به قاصی شود. || ج ِ قصی ّ. (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به قصی شود. || ج ِ قَصی ̍. کناره ها و دوریها. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به قصی شود.
دانیلغتنامه دهخدادانی . (ع ص ) دانی ٔ. پست . مقابل عالی . مقابل بلند: عالی و دانی ؛ خرد و بزرگ . || بی باک . || (از مصدر دنائت ) ناکس . فرومایه . دنی . خسیس . دون . ماجن . ناکس و فرومایه و پست . (غیاث ). مسکین . سافل . || (از مصدر دنوّ) قریب . نزدیک . (غیاث ). مقابل قاصی . مقابل دور. نزدیک شو
دورشوندهلغتنامه دهخدادورشونده . [ ش َ وَ دَ/ دِ ] (نف مرکب ) آنکه دور شود. که فاصله بگیرد. (یادداشت مؤلف ). قاصی . قصی . غریب . عِدی ̍. اعداء؛ دورشوندگان . شاذب ؛ دورشونده از جای خود. (منتهی الارب ).
قاصیةلغتنامه دهخداقاصیة. [ ی َ ] (ع ص ) مؤنث قاصی . دور: ارض قاصیة؛ زمین دور. || نعجة قاصیة؛ گوسپند کلان سال . (ناظم الاطباء). || (اِ) کرانه . ناحیه .
رقاصیلغتنامه دهخدارقاصی . [ رَق ْ قا ] (حامص ) عمل رقاص . (یادداشت مؤلف ). عمل رقص و شغل رقص . (یادداشت مؤلف ). عمل و شغل رقاص . رقص . پایکوبی . (فرهنگ فارسی معین ) : لبش با در به غواصی درآمدسر زلفش به رقاصی در آمد. نظامی . || درت
شنقاصیلغتنامه دهخداشنقاصی . [ ش ِصی ی ] (ع اِ) واحد شناقصة که نوعی از لشکر است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به شناقصة شود.
اقاصیلغتنامه دهخدااقاصی . [اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اقصی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). دورتران . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). در تداول ، آخرو منتهاالیه و جای دور. (ناظم الاطباء) : متعلقان او از حضرت در اقاصی و ادانی شرق و غرب ... (جهانگشای جوینی ). به قلعه ای در اقاصی ولایت