مرغ توفان دیومِدی ترسوDiomedea cautaواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ دیومِدیان و راستۀ کبوتردریاییسانان با بدن سفید و سر خاکستری تیره که روی پر و دم آن سیاه و زیرش سفید است؛ منقار آن زرد است و لکهای تیره در بخش پایینیِ نوک آن وجود دارد
چکاتهلغتنامه دهخداچکاته . [ چ َ ت ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان نشتای شهرستان شهسوار که در 16 هزارگزی جنوب خاوری شهسوار و سه هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ شهسوار به چالوس واقع است و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <
کوتهلغتنامه دهخداکوته . [ ت َ / ت ِ ] (اِ) کته . مجموع بچه های یک حیوان در یک شکم ، در یک زه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || درگیلکی ، هر یک از بچه های سگ و گربه و شغال و خرس و جز اینها را گویند. توله . و رجوع به کوته کردن شود.
کوتهلغتنامه دهخداکوته . [ ت َه ْ ] (ص ) مخفف کوتاه . (آنندراج ). کوتاه . (فرهنگ فارسی معین ). کم طول . قصیر : زندگانی چه کوته و چه درازنه به آخر بمرد باید باز؟ رودکی .چرا عمر طاووس و درّاج کوته چرا مار و کرکس زِیَد در درازی .<b
کوتهیلغتنامه دهخداکوتهی . [ ت َ ] (حامص ) کوتاهی . (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). قِصَر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نسیم باد صبا دوشم آگهی آوردکه روز محنت و غم رو به کوتهی آورد. حافظ.شب در بهار روی گذارد به کوتهی آن زلف
قاطعلغتنامه دهخداقاطع. [ طِ ] (اِخ ) طایفه ای از قبیله ٔ بنی طرف از قبائل عرب خوزستان . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 92).
قاطعلغتنامه دهخداقاطع. [ طِ ] (ع ص ) از مرغان ، که به گرم سیر و سردسیر روند در موقعی معلوم از سال ، خلاف آید. ج ، قواطع.
قاطعلغتنامه دهخداقاطع. [ طِ ] (ع ص ) برنده . جداکننده . تیز و بران . (ناظم الاطباء) : کید قاطع مگو که واصل ماست کید چون گردد آفتاب منیر. خاقانی .- برهان قاطع ؛ حجة قاطع. حجتی که شبهه و شک را میبرد <span clas
خط قاطعلغتنامه دهخداخط قاطع. [ خ َطْ طِ طِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خطی که ببرد و قطع کند یک جزء از دایره را. (ناظم الاطباء). || هر خطی که صفحه یا جسم یا خطی دیگر را قطع کند و با آن زاویه ای بسازد.
متقاطعلغتنامه دهخدامتقاطع. [ م ُ ت َ طِ ] (ع ص ) از هم دیگر برنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). جدا شونده یکی از دیگری . هر دو چیزی که به هم برسند و سپس از هم جدا گشته یکدیگر را قطعکنند. خاجی شکل و صلیبی شکل . (ناظم الاطباء). آنچه که به چیزی دیگر برسد و آن را قطع کند. (فرهنگ
قاطعلغتنامه دهخداقاطع. [ طِ ] (اِخ ) طایفه ای از قبیله ٔ بنی طرف از قبائل عرب خوزستان . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 92).
قاطعلغتنامه دهخداقاطع. [ طِ ] (ع ص ) از مرغان ، که به گرم سیر و سردسیر روند در موقعی معلوم از سال ، خلاف آید. ج ، قواطع.
قاطعلغتنامه دهخداقاطع. [ طِ ] (ع ص ) برنده . جداکننده . تیز و بران . (ناظم الاطباء) : کید قاطع مگو که واصل ماست کید چون گردد آفتاب منیر. خاقانی .- برهان قاطع ؛ حجة قاطع. حجتی که شبهه و شک را میبرد <span clas