قافللغتنامه دهخداقافل . [ ف ِ ] (ع ص ) بازگردنده از سفر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || آنکه دست او خشک شده باشد. (مهذب الاسماء). مرد خشک دست . (منتهی الارب ). || پوست خشک . خشک پوست . (منتهی الارب ).
کافللغتنامه دهخداکافل . [ ف ِ ] (ع ص ) عائل . پذیرفتار. پذیرنده . پذیرنده ٔ تعهد و تیمار کسی و آنکه چیزی نخورد و پیاپی روزه دارد و روزه ها را بهم متصل سازد و آنکه با خودپیمان بندد که در روزه سخن نگوید و حرفی بر زبان نیاورد. (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
قافلارالغتنامه دهخداقافلارا. (معرب ، اِ) پر سیاوش . (صیدنه ٔ ابوریحان در ذیل کلمه ٔ پر سیاوش ). و این کلمه لاتینی است و اصل آن کاپیلرا باشد. پر سیاوش .
قافلانکوهلغتنامه دهخداقافلانکوه . (اِخ ) کوهی است از کوههای آذربایجان که از سطح دریا 1540متر بلندی دارد. این کوه جزء جبالی است که از منتهی الیه شمال شرقی آذربایجان شروع شده و به سواحل جنوبی بحر خزر خود را میرساند و به ملاحظه ٔ چشمه های آب گرم معدنی ممزوج با مواد گ
قافلاییلغتنامه دهخداقافلایی . [ ] (اِخ ) جعفربن محمدبن احمدبن ولید مکنی به ابوالفضل از ثقات مردم بغداد است . وی چیزی از حدیث میداند. از محمدبن اسحاق صنعانی و علی بن داود قنطری واحمدبن ولید فحام و عیسی بن محمد اسکافی و عبداﷲبن روح مدائنی و احمدبن ابی حبیب روایت کند و ابوبکربن احمدبن جعفربن مالک ق
قافلاییلغتنامه دهخداقافلایی . [ ] (اِخ ) حسین بن ادریس بن محمدبن شاذان مکنی به ابوالقاسم از اهل بغداد است . وی از عبداﷲبن ایوب خرمی و ابوالفضل بن موسی بنده ٔ بنی هاشم و عیسی بن ابی حرب صفار روایت کند و قاضی ابوالحسن جراحی و ابوعمربن حیویه و ابوالحسن دارقطنی و ابوالقاسم بن ثلاج و ابوالحسین محمدبن
قافلاییلغتنامه دهخداقافلایی . [ ] (اِخ ) سلیمان بن محمدبن سلیمان مکنی به ابوالربیع از محدثان است . وی از عطاء و حسن و ابن سیرین علاده از مردم بصره روایت کند و مردم بصره از او روایت دارند. ابوحاتم بن حیان گوید: سلیمان در بصره شغل کشتی خری داشت . (سمعانی ).
زجلةلغتنامه دهخدازجلة. [ زُ ل َ ] (ع اِ) پوستکی که میان دو چشم است . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). پوستی است که میان دو چشم است . (ترجمه ٔ قاموس ). ابن سکیت در کتاب معانی ، زجله را بدین معنی آورده و این شعر ابووجزة را بگواه آورده است :
پوستلغتنامه دهخداپوست . (اِ) غشائی که بر روی تن آدمی و دیگر حیوان گسترده است و آن دو باشد بر هم افتاده که رویین را بشره و زیرین را دِرم گویند. جلد. جلد ناپیراسته حیوان چون گوسفند و مانند آن . مقابل گوشت . مسک . چرم . جلدة.عرض . ملمس . (منتهی الارب ). صلة. (دهار) :
قافلارالغتنامه دهخداقافلارا. (معرب ، اِ) پر سیاوش . (صیدنه ٔ ابوریحان در ذیل کلمه ٔ پر سیاوش ). و این کلمه لاتینی است و اصل آن کاپیلرا باشد. پر سیاوش .
قافلانکوهلغتنامه دهخداقافلانکوه . (اِخ ) کوهی است از کوههای آذربایجان که از سطح دریا 1540متر بلندی دارد. این کوه جزء جبالی است که از منتهی الیه شمال شرقی آذربایجان شروع شده و به سواحل جنوبی بحر خزر خود را میرساند و به ملاحظه ٔ چشمه های آب گرم معدنی ممزوج با مواد گ
قافلاییلغتنامه دهخداقافلایی . [ ] (اِخ ) جعفربن محمدبن احمدبن ولید مکنی به ابوالفضل از ثقات مردم بغداد است . وی چیزی از حدیث میداند. از محمدبن اسحاق صنعانی و علی بن داود قنطری واحمدبن ولید فحام و عیسی بن محمد اسکافی و عبداﷲبن روح مدائنی و احمدبن ابی حبیب روایت کند و ابوبکربن احمدبن جعفربن مالک ق
قافلاییلغتنامه دهخداقافلایی . [ ] (اِخ ) حسین بن ادریس بن محمدبن شاذان مکنی به ابوالقاسم از اهل بغداد است . وی از عبداﷲبن ایوب خرمی و ابوالفضل بن موسی بنده ٔ بنی هاشم و عیسی بن ابی حرب صفار روایت کند و قاضی ابوالحسن جراحی و ابوعمربن حیویه و ابوالحسن دارقطنی و ابوالقاسم بن ثلاج و ابوالحسین محمدبن
قافلاییلغتنامه دهخداقافلایی . [ ] (اِخ ) سلیمان بن محمدبن سلیمان مکنی به ابوالربیع از محدثان است . وی از عطاء و حسن و ابن سیرین علاده از مردم بصره روایت کند و مردم بصره از او روایت دارند. ابوحاتم بن حیان گوید: سلیمان در بصره شغل کشتی خری داشت . (سمعانی ).