قافله سالارلغتنامه دهخداقافله سالار. [ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کاروانسالار. بارسالار. سردار قافله : هرچه خلاف آمد عادت بودقافله سالار سعادت بود. نظامی .ای قافله سالار چنین گرم چه رانی آهست
کافلهلغتنامه دهخداکافله . [ ف ِ ل َ ] (ع ص ) مؤنث کافل : به مجدالدوله و مادرش که کافله ٔ ملک بود نامه ای بنوشت و قزوین به اقطاع خواست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 384). رجوع به کافل شود.
قافلهلغتنامه دهخداقافله . [ ف ِ ل َ ] (ع اِ)کاروان . (مهذب الاسماء) (دهار). قیروان : سوی او از شاعران وزائران شرق و غرب قافله درقافله است و کاروان در کاروان . فرخی .تا برگرفت قافله از باغ عندلیب زاغ سیه بباغ درآورد کاروان .<
قافله باشیلغتنامه دهخداقافله باشی . [ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کاروان سالار. قافله سالار. (آنندراج ). سردار قافله . (آنندراج ).
راهنمافرهنگ فارسی طیفیمقوله: انتقال عقاید و ماهیت آن َد، بلد راه، قافلهسالار، سرگروه، مشعلدار، پیشرو، جلودار، طلیعه، عصاکش مشاور مقتدا، پیشوا، رهبر
سابقه سالارفرهنگ فارسی عمید۱. قافلهسالار؛ کاروانسالار؛ پیشرو کاروان.۲. پیشرو لشکر؛ سالار سپاه.۳. سرآغاز: ◻︎ سابقهسالار جهان قدم / مرسلهپیوند گلوی قلم (نظامی۱: ۳).
قافلهلغتنامه دهخداقافله . [ ف ِ ل َ ] (ع اِ)کاروان . (مهذب الاسماء) (دهار). قیروان : سوی او از شاعران وزائران شرق و غرب قافله درقافله است و کاروان در کاروان . فرخی .تا برگرفت قافله از باغ عندلیب زاغ سیه بباغ درآورد کاروان .<
سالار قافلهلغتنامه دهخداسالار قافله . [ رِ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پیشرو قافله و قافله باشی . (رشیدی ) (ناظم الاطباء ذیل سالار). مهتر و بزرگ کاروان . (انجمن آرا). آن که رهبری و راهنمایی قافله را بعهده دارد. قافله سالار. رجوع به سالار شود.
قافلهلغتنامه دهخداقافله . [ ف ِ ل َ ] (ع اِ)کاروان . (مهذب الاسماء) (دهار). قیروان : سوی او از شاعران وزائران شرق و غرب قافله درقافله است و کاروان در کاروان . فرخی .تا برگرفت قافله از باغ عندلیب زاغ سیه بباغ درآورد کاروان .<
هم قافلهلغتنامه دهخداهم قافله . [ هََ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ) همراه . هم عنان : ای زخمگه ملامت من هم قافله ٔ قیامت من . نظامی . || نظیر. برابر : هم طارم آفتاب ، رویش ه