قباپوشلغتنامه دهخداقباپوش . [ ق َ ] (نف مرکب ) پوشنده ٔ قبا : غلام قامت آن لعبت قباپوشم که از محبت رویش هزار جامه قباست . سعدی (بدایع).من ماه ندیده ام کله دارمن سرو ندیده ام قباپوش . سعدی .نگاری چابک
کیبوسلغتنامه دهخداکیبوس . [ ک َ / ک ِ / کی ] (ص ) کبوس و کج و ناراست . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).
کبوجلغتنامه دهخداکبوج . [ ک َ ] (اِخ ) کبوجیه . مسعودی در مروج الذهب (چ قاهره ج 1 ص 98) قنوج ضبط کرده . قنوج هم در اصل قبوج بوده ، تردیدی نیست که «ب » از اشتباه کاتب مبدل به «ن » گشته است و قبوج هم معرب کبوج است . (تاریخ ایرا
کبوسلغتنامه دهخداکبوس . [ ک َ / ک ُ ] (ص ) کج و ناراست باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء). کژ و ناراست را گویند. (آنندراج ). کژ باشد. (از فرهنگ اسدی ) : بجز بر آن صنم عاشقی فسوس آیدکه جز بر آن رخ او عاشقی کبوس آید. <p class="
کله دارلغتنامه دهخداکله دار. [ ک ُ ل َه ْ ] (نف مرکب ) کنایه از پادشاه جبار است . (برهان ) (آنندراج ). پادشاه جبار و غالب و پیروز. (ناظم الاطباء). پادشاه صاحب جاه . (فرهنگ فارسی معین ). تاجدار. که حشمت و جاه و مقام دارد : سر میفراز تا کله داران سرت بی مغز چون کله
تصوفلغتنامه دهخداتصوف . [ ت َ ص َوْ وُ ] (ع مص ) به مذهب صوفیه درآمدن مرد. (ناظم الاطباء). صوفی شدن مرد. (از اقرب الموارد). || خوی صوفیه گرفتن و متصوف شدن . (از اقرب الموارد). || پشمینه پوشیدن . مأخوذ از صوف بالضم که بمعنی پشم و نوعی از پشمینه و به اصطلاح از خواهش نفسانی پاک شدن و اشیاء عالم
پوشلغتنامه دهخداپوش . (اِ) جامه . لباس : تا چند کنی پوش ز پوشی کسان از جامه ٔ عاریت نشاید برخورد. نظام قاری (دیوان البسه ص 123).در دو بیت ذیل از فردوسی و اسدی پوش نیز بمعنی جامه و پوشش و لباس آمده
سرولغتنامه دهخداسرو. [ س َرْوْ ] (اِ) پهلوی «سرو» (فرهنگ وندیداد ص 206) و «سرب » (بندهشن ص 116)،طبری «سور» (سرو) (واژه نامه ص 448)، عربی «سرو»، سریانی «شربینا» (بضم اول )،اکدی «شورمنو» . اصل
شنگلغتنامه دهخداشنگ .[ ش َ ] (ص ) شاهد شوخ و ظریف و شیرین حرکات و خوب و نیک و زیبا. (برهان ). شوخ و بی حیا. (رشیدی ) (انجمن آرا). شاهدی را گویند که مطبوع حرکات بود و شوخ چشم . (اوبهی ). شوخ و ظریف . (غیاث اللغات ). بمجاز به معشوق اطلاق کنند. (غیاث ) (فرهنگ نظام ). و در فرهنگ بمعنی تیزو تند ک