قبیللغتنامه دهخداقبیل . [ ق َ ] (ع اِ) مام ناف . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (ق ) روباروی . (منتهی الارب ). ظاهر و آشکارا. گویند: رأیته قبیلاً؛ یعنی روباروی و آشکارا دیدم او را. || (ص ) پذرفتار. || کارگزار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || پاکار. || (اِ) رئیس قوم . || شوی زن . || جماعت مردم ا
قبیلفرهنگ فارسی معین(قَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - جماعت ، گروه . 2 - گونه ، ن وع . مثل : از این قبیل کتاب ها.
کبللغتنامه دهخداکبل . [ ک َ ] (ع اِمص ) (در اصطلاح عروض ) جمع بین خبن و قطع است . کذا فی رسالة قطب الدین السرخسی . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
کبللغتنامه دهخداکبل . [ ک َ ] (ع مص ) بند کردن . (اقرب الموارد) (المصادر زوزنی ). || حبس کردن در زندان . (از اقرب الموارد). بند کردن در زندان و جز آن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). || مهلت دادن غریم را در ادای دین . (از آنندراج ). کبل غریمه الدین ؛مهلت داد غریم خود را در ادای دین . (منتهی ا
کبللغتنامه دهخداکبل . [ ک َ / ک ِ ] (ع اِ) قید و گفته اند بزرگترین قید. (از اقرب الموارد). قید و بند. بند سطبر و بزرگ . (منتهی الارب ). ج ، کُبول . (اقرب الموارد). || درنوشتگی لب دلو. (منتهی الارب ). || لب دلو. || پوست نوردیده ٔ نزدیک لب دلو. || پوستین بسیار
کبللغتنامه دهخداکبل . [ ک َ ب َ ] (اِ) بمعنی کول است و آن پوستینی باشد که از پوست گوسفندان بزرگ دوزند. (برهان ). پوستین باشد که از پوست گوسفند بزرگ که موی آن درشت بود سازند و آن را کول نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). و رجوع به کول شود.
قبیلهلغتنامه دهخداقبیله . [ ق َ ل َ / ل ِ ] (ع اِ) گروه از فرزندان یک پدر. (منتهی الارب ). گروهی مردم از یک پدر. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). جماعتی را گویند که از یک پدر باشند. (برهان ). || پاره ای از کله ٔ سر فراهم آمده با پاره ٔ دیگر. ج ، قبایل . || دوال لگام
قبیلهفرهنگ فارسی عمید۱. گروهی از مردم دارای نژاد، سنت، دین، و فرهنگ مشترک.۲. گروهی از فرزندان یک پدر.
قبیلهلغتنامه دهخداقبیله . [ ق َ ل َ / ل ِ ] (ع اِ) گروه از فرزندان یک پدر. (منتهی الارب ). گروهی مردم از یک پدر. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). جماعتی را گویند که از یک پدر باشند. (برهان ). || پاره ای از کله ٔ سر فراهم آمده با پاره ٔ دیگر. ج ، قبایل . || دوال لگام
قبیلهفرهنگ فارسی عمید۱. گروهی از مردم دارای نژاد، سنت، دین، و فرهنگ مشترک.۲. گروهی از فرزندان یک پدر.
اقبیللغتنامه دهخدااقبیل . [ اِ ] (از ع ، اِمص ) اماله ٔ اقبال که همین معنی اقبال دارد. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) : کنونم که در پنجه اقبیل نیست نمد پیش تیرم کم از بیل نیست .سعدی (از براهین العجم ).
تقبیللغتنامه دهخداتقبیل . [ ت َ ] (ع مص ) بوسه دادن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار) (منتهی الارب ) (آنندراج ). چون بقاعده باشد بوسه دادن . (ناظم الاطباء). بوسیدن چیزی را و بوسه دادن . (غیاث اللغات ) : بعد از تقدیم خدمت وتقبیل خاک حضرت و تقریر ثنا و تحیت گفت ... (
اقبیلفرهنگ فارسی عمید= اقبال: ◻︎ کنونم که در پنجه اقبیل نیست / نمد پیش تیرم کم از پیل نیست (سعدی: ۱۳۹).