قدحلغتنامه دهخداقدح . [ ق َ ] (ع مص ) طعن کردن در نسبت کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گویند: قدح فیه قدحاً. (منتهی الارب ). || شکاف کردن در تیر به بن پیکان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گویند قدح فی القَدح ؛ شکاف کرد در تیر به بن پیکان . (منتهی الارب ). || آتش برآوردن از آتش زنه . (آنندراج
قدحلغتنامه دهخداقدح . [ ق َ دَ ] (اِخ ) دهی از بخش آبدانان شهرستان ایلام . 13000گزی جنوب باختری آبدانان کنار راه مالرو دهلران به آبدانان . کوهستانی ، معتدل ، سکنه ٔ آن 100 تن است . آب از رودخانه ٔ چم کبود و محصول آن غلات ، ل
قدحلغتنامه دهخداقدح . [ ق َ دَ ] (ع اِ) کاسه که دو کس را سیر گرداند یا عام است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کلمه ٔ قدح از کلمه ٔ Cadus لاتینی گرفته شده است و آن را نخست از خزف میساختند و پس از چوب و سپس ازمس نیز معمول گردید. نام قدح در قصیده ٔ ارخیلوقس دفارو
قدحلغتنامه دهخداقدح . [ ق ِ ] (ع اِ) تیر تمام ناتراشیده و پر و پیکان نانهاده . || تیر قمار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، قِداح و اقدح و اقادیح . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
دُماسبcauda equinaواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهرشتههای عصبی که از انتهای مخروط نخاعی به پایین میروند
قذة قذةلغتنامه دهخداقذة قذة. [ ق ُذْ ذَ ق ُذْ ذَ ] (ع اِ مرکب ) کلمه ای که کودکان تازی در بازی گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به قذان قذان شود.
چکیدهلغتنامه دهخداچکیده . [ چ َ / چ ِ دَ ] (ن مف )هر نوع مایع به قطرات فروریخته شده . آب یا خون یا هرمایع دیگر که قطره قطره از جایی یا برجایی ریخته و افتاده باشد. رجوع به چکیدن شود. || مقطر وتقطیر شده و بیرون تراویده . (ناظم الاطباء). هر چیز که شیره و عصاره ٔ
قدحرةلغتنامه دهخداقدحرة. [ ق ِدْ دَ رَ ] (ع اِ) گویند: ذهبوا بقدحرة وکذا بقِنْدَحْرَة؛ یعنی بجائی رفتند که تا آنجا دست کسی نرسد و کسی بر آنها قادر نشود. (منتهی الارب ).
قدحةلغتنامه دهخداقدحة. [ ق َ ح َ ] (ع مص ) یک بار چخماق زدن بر آتش زنه . (منتهی الارب ). و از همین معنی است : لو شاء اﷲ لجعل للناس قدحة ظلمة کما جعل لهم قدحة نور. (منتهی الارب ).
قدحةلغتنامه دهخداقدحة. [ ق ِ ح َ ] (ع اِمص ) آتش برآوردگی از آتش زنه . || اندیشیدگی کار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). و در هر دو معنی اسم است اقتداح را. (منتهی الارب ).
قدحةلغتنامه دهخداقدحة. [ ق ُ ح َ ] (ع اِ) یک کفلیزاز شوربا و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گویند: اعطانی قدحة من المرق ؛ ای غرفة منه . (منتهی الارب ).
قدح بر سر کسی شکستنلغتنامه دهخداقدح بر سر کسی شکستن . [ ق َ دَ ب َ س َ رِ ک َ ش ِ ک َ ت َ ](مص مرکب ) رسوا کردن او را. (آنندراج ) : کس چه میداند که پیمانت نمی ماند درست گر ز بدمستی قدح را بر سر ما بشکنی .ملاطغرا (ازآنندراج ).
قدح زرینلغتنامه دهخداقدح زرین . [ ق َ دَ ح ِ زَرْری ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نرگس . (ناظم الاطباء).
قدح زینلغتنامه دهخداقدح زین . [ ق َ دَ ح ِ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) کنایه از قاش زین . (آنندراج ) : جلوه میکرد سمند تو و تمکین میریخت آب حیوان ز کنار قدح زین میریخت .تائب (از آنندراج ).
قدح لاجوردیلغتنامه دهخداقدح لاجوردی . [ ق َ دَ ح ِ ج ِ وَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از آسمان باشد. (برهان )
زرین قدحلغتنامه دهخدازرین قدح . [ زَرْ ری ق َ دَ ] (اِمرکب ) نرگس سپید و زرد. (ناظم الاطباء) : کند روشن به نرگس چشم مستان نهد زرین قدح در صحن بستان .خواجوی کرمانی (گل و نوروز).
سرشک قدحلغتنامه دهخداسرشک قدح . [ س ِ رِ ک ِ ق َ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) کنایه از قطرات شراب . (آنندراج ) : سرشک قدح ناله ٔ ارغنون روان کرد از چشمها رود خون .نظامی .
قاب و قدحلغتنامه دهخداقاب و قدح . [ب ُ ق َ دَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) شاید از قاب ترکی به معنی ظرف و یا از قعب عربی . ظروف چینی بزرگی که در مجالس ترحیم وسط اطاق بر شالی گسترده نهند. قدح بسیار بزرگ از چینی های مرغی فغفوری و گلدانهای بزرگ متناسب با آن قدح که چون زینتی در مجالس ختم و عزا برشال ترمه
مقدحلغتنامه دهخدامقدح . [ م ِ دَ ] (ع اِ) آهن چخماق . مِقدَحة. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). آهن آتش زنه . مِقداح . (از اقرب الموارد). || کفچلیز. ج ،مقادح . (مهذب الاسماء). کفلیز. (ناظم الاطباء). کفگیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
مقدحلغتنامه دهخدامقدح . [ م ُ ق َدْ دَ ] (ع ص ) اسب لاغرمیان . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). و رجوع به تقدیح شود.